روایتی دردناک از زندگی در حاشیه شهر مشهد که انسان را مجبور به انجام هر کاری میکند تا تنها یک روز بیشتر زندگی کنی و خانوادهات سر بیشام زمین نگذارند.
به گزارش مرور نیوز از مشهد، حاشیهنشینی در مشهد مانند داستانهای هزار و یکشب شده است که اگر به ناچار واردش شدی باید داستانهای مختلفی بشنوی و تعریف کنی تا بتوانی گوشهای از چگونه زیستن در این مناطق را درک کنی، داستانهایی که زبالهگردان و متکدیان برایم تعریف میکنند و من تنها کاری که از دستم برمیآید روایتی است دردناک و غریبانه از آدمهایی که هنوز میتوان شرافتشان را در لابهلای گفتار و پشت پردههای اشک جاری از چشمانشان دید، روایتی از یک هفته گشت و گذار در محلههای حاشیه شهر مشهد.
ضایعات، زایعات، ظایعات!
کمتر موضوع حاشیهای در کشور ما پیدا میشود که کسی به آن سرک نکشد، از حاشیههای فوتبالی تا حاشیه زندگی هنرمندان و سیاستمداران، اما قرقی یکی از مناطق حاشیهای مشهد است که نه تنها کسی حاضر نیست به آنجا سرک بکشد بلکه گرد فراموشی سالهاست بر کوچهها و معابرش نشسته، شاید اگر در انتهای جاده سیمان، مسکن مهر متولد نمیشد، قرقی در همان گورستان ابتدای مسیر خود، دفن میشد.
اینجا مغازهها و خانهها به مخروبه میمانند و روی غالب دیوارهای خاک گرفته مسیر با خط خرچنگ قورباغه نوشتهاند: ضایعات! زایعات! ظایعات! ظاهرا ریشه هر کاسبی دیگری، اینجا میخشکد.
در این منطقه حتی درمانگاهها هم خلوت هستند، تنها جایی که فروشنده را ناامید نمیکند، نانوایی است.
چند وقت پیش با ماشین رد میشدم، خانمی دست تکان داد و سوار شد، چین و شکنهای زیر چشمش آواز چلچلی میخواند، همان اول گفت:«کرایه ندارم!» برایم تازگی نداشت، ساکت ماندم، میگوید:« تا آنجا که درد زانو و گردن میگذاشت، رخت شستم و تی کشیدم، دیگر نمیتوانم.»
از همسرش پرسیدم، میگوید:« شیشه میکشد، ناپدید میشود و چند ماه بعد میآید.» اشک را چنان میریزد که انگار شیر آبی هرز، چکه میکند، میپرسم:«چند سال داری؟» که میفهمم فقط 26سالش است. دوباره دور چشمش را برانداز میکنم، پیشانی چین افتادهاش را هم. میگوید:« پاییز و زمستان که بیاید بچهها لباس گرم ندارند، من هم در همین یک وعده شبانهروزشان ماندهام» نگاهی به دامنه چادرش کرد، اشکها را پاک کرد و پیاده شد.
خانمها شبها پیدایشان میشود
راه افتادم، ده دقیقهای که گذشت مردی را دیدم که گونیاش را دوباره میچید تا جا باز کند، از ماشین پیاده شدم، بوی زباله را نمیشد تحمل کرد، از او خواستم که از سطل زباله فاصله بگیرد که حرف بزنیم و خودش سبب را میداند.
ژنده پیراهنی به تن دارد و شلوار را به زور گره یک طناب باریک جعبه شیرینی به کمرش بند کرده وگرنه جثه نحیفش توان شلوار گرفتن به خود را نداشت، یک چشمش نابیناست، سه فرزند پنج، 10 و 13ساله دارد، میگوید:« شاطری و کارگری ساختمان میکنم.»
باز میگوید:« تقریبا هر چند سطل، محل کسب یک نفر است، تا انتهای قرقی بیش از 140نفر هستیم، شاید 40 نفری خانم هستند، شب میآیند که دیده نشوند.»
دستهایش را به هم میساید و کیسهاش را نگاه میکند، گویا برای رساندن محتوای آن به حد نصاب، نگران شده، و چه دستهایی! به همان شکلی که دستان رنگرزها با رنگ یکی میشود و به خورد هم میروند، دور ناخنها، شیارهای انگشتان و کف دستانش با شیرابه زباله یکی شده است.
میرود پی کارش یعنی پر کردن کیسه از طلای کثیف به گفته بعضیها. میروم پی کارم و سعی میکنم آنچه دیدم را فراموش کنم، اینجا همه تصاویر را باید فراموش کرد، وگرنه شبها چطور میشود خوابید؟
آلزایمر و پیرزن بیخانمان
ساعت یک نیمه شب است، به همراه خانواده، سری به انتهای خیابان گاز میزنم، چشمم به چادر گلدار زنی که پای سطل زباله کنار پیاده رو، کندوکاش میکند، میافتد، از ماشین پیاده میشوم، پیرزنی حدوداً 70ساله است، این ساعت، اینجا، تنها، سرگردان است.
همراهم میآید، خانهاش در ابتدای قرقی است، ظاهراً آلزایمر دارد، آدرس را درست به یاد نمیآورد. میگوید:« دختر و پسری داشتم، دخترم مرد و پسرم معتاد است، نوهای دارم سنگ کلیه گرفته، تمام روز به خود میپیچد، شناسنامه ندارد، مال من هم گم شده. شوهرم که مرد، دستپاچه بودیم و گواهی فوت نگرفتیم، نمیدانم چه کنم.»
گفتم با امام جماعت مسجدشان در همان کوچه، حرف بزند و او را پیگیر حق و حقوق خود کند، خسته بود، نمیدانستم حرفهایم به یادش میماند یا نه.
چند باری راه را گم کرد و مجبور میشدیم برگردیم و باز هم مسیر را بگردیم، چه تودر توی شگفتی بود این کوچه، پس کوچههایش باریک و درهم ریخته، پر از ماشینهای اسقاطی، پیرزن حق داشت که راه گم کند.
پرسیدم که شبهای دیگر چطور به خانه برمیگردی؟ گفت: پیاده! یا اینکه کسی مثل شما میرساندم، پیاده بهتر راه را پیدا میکنم اما جانی برایم نمانده، برای اتاقکی که اجاره کردهام، ماهانه 150 هزار تومان کرایه میدهم، صاحبخانه از من بدبختتر است وگرنه گیر همچون منی نمیافتاد.
بالاخره خانه را پیدا کردیم، کناره کوچهای که دو نفر کنار هم به زور از آن رد میشدند، در را باز کرد، حیاطی کوچک و دری شبیه مغازههای قدیمی، تمام شیشه، میگوید:« این خانه ماست.» نوهاش داخل بود، به دور خود پتو پیچیده، سلام میکند، حالش را میپرسم، اتاق هم سطح حیاط و کوچه است و پارچه پارهای کف آن را پوشانده است.
خداحافظی کردم و بیرون آمدم، پشیمان شدم، اسکناسی برداشتم و برگشتم، در را زنی قد بلند باز کرد با صورتی کشیده، دستپاچه شدم و اسکناس را به او دادم، حواسم نبود که این زن، اکرم خانم نیست، تشکر کرد و در را بست، دست از پا درازتر برگشتم، نزدیک سه بامداد به خانه رسیدم و تا صبح کابوس زبالهگردی رهایم نکرد.
سالک، حشره زباله دوست
فردای آن روز در مسکن مهر جاده سیمان، مردی را گونی به دوش دیدم، دنبالش رفتم. نامش احمد است و تمام پوست صورت، گردن و دستهایش، زخمهای عفونی دارد، روی بعضی زخمها، تکههای کوچک دستمال کاغذی گذاشته و زخمهای دیگر را هر چند لحظه میخاراند، موهایش بلند و در هم است، ژولیده و شانه نشده.
کتی روی بلوز ژندهاش پوشیده و کفشهای سیاه پارهای به پا دارد، میگوید که اوستا بنای همین خانههای مسکن مهر بوده، مسکن که خوابیده، زندگی او هم خوابیده، سه فرزند دارد که آخری دو ماهه است.
احمد آقا میگوید:« تقریباً هر روز 30 هزار تومان درآمد دارم و خانهام شخصی است، شکر خدا روزگارم میگذرد، اما تمام بدنم پر شده از این زخمها، سطلها پر است از سالک، سمجاند و تا نیش نزنند، دست بردار نیستند.» میپرسم که عفونتش واگیر ندارد؟ برای نوزاد دوماههاش خطرناک نیست؟ جوابم را نمیدهد.
ساعت 2 بامداد، دخترک 16ساله
ساعت 23:30 است، روبهروی کاوه 9 یا همان خیابان حکمت نمیدانم خیابان چندم است، خانمی بطری از زمین برمیدارد و در پلاستیکی میاندازد، از ماشین پیاده میشوم و صدایش میزنم، زنی 42 ساله است، لاغر و نحیف، دهانش خالی از دندان، اما رو نداشتم دلیلش را بپرسم.
کلثوم، افغانی و بیوه است، دو دختر 8و 10ساله دارد، مدام چانهاش را تکان میدهد و هربار دست راستش را قفل آرنج چپش میکند، ماهانه 130هزار تومان اجاره میدهد و پول آب و برق و گاز را ندارد، منتظر قطع شدنشان است.
کلثوم میگوید:« خجالت میکشم که گدایی کنم و گرنه خدا میداند که بچههایم گرسنهاند، از اول هفته تا به حال دو هزار تومان کار کردهام.»
در خانهای که کنارش ایستادهایم باز میشود و خانمی بیرون آمده، کلثوم را میشناسد، او را بوسید، به هم سلام کردیم، ماجرا را که دانست، گفت:« من غصهدار دخترکی 16سالهام که هرشب ساعت دوی صبح، سطلهای زباله را میگردد. بارها قسمش دادهام که این کار را نکن اما میگوید: شکمم را چطور سیر کنم؟»
پمپ بنزین جاده کلات
پیرمردی 68ساله، چوب بلند و قطوری به قواره عصا در دست گرفته، کلاهش را حائل بر صورت کرده و گدایی میکند، سکته کرده و نیمه راست بدنش فلج شده، آقا رضا در روستای گرجی جاده کلات زندگی میکند، پیش از آنکه سکته کند، کارگر ساختمان بوده، اما حالا همسرش بیشتر روزهای هفته را روزه میگیرد تا غذا برای دخترشان بماند.
او میگوید:« بیشتر از روزی دو ساعت نمیتوانم اینجا بایستم، چندباری مرا به خانه سبز که مکانی برای تنبیه تکدیگران است، بردهاند اما هیچ گاه نمیپرسند که با این سن و سال، چرا آبروی خودم را ریختهام و بعد یک عمر عرق ریختن، حالا گدایی میکنم.»
علی 5 ماهه
شب دیگری در نزدیکی میدان بار نوغان، چشمم به زنی افتاد که نوزادی را با چادر به کمرش بسته بود، دنبالش رفتیم، در یکی از کوچهها که به پارکی منتهی میشد، در سیاهی شب گم شد، صدای عربدهکشی چند مرد که نمیدانستم مستند یا دیوانه از پارک میآمد.
زن را در پارک پیدا کردم تا با او حرف بزنم، نوزاد به پشتش بسته بود و بیاعتنا به فشاری که به او میآمد روی صندلی عقب ماشین نشست، گفت:« اسمم آمنه است، بیست روز پیش شوهرم را که معتاد بود و خانه را با رفقایش قرق کرده بود به شکایت همسایههابردند و در خانه را پلمب کردند.»
از ظاهرش و بوی تندی که ماشین را پر کرده، پیداست که خودش هم معتاد است، یکی از همسایهها پناهش داده بود، میگوید:« صدای جرو بحث آنها که بلند میشد، معذب میشدم که نکند به خاطر من باشد، از خانه همسایهها بیرون زدم و حالا در این پارک میخوابم.»
خانهاش کنار همین پارک بود، اینجا احساس امنیت میکند، از او پرسیدم که با این اوضاع لاغری و رنجوری، چطور به بچه شیر میدهد؟ میگوید:« شیرم خشکیده، اگر پولی گیرم بیاید برایش شیر میخرم، همسایهها میخواهند علی را پیش آنها بگذارم اما من نمیتوانم.»
آمنه هر روز علی را به پشت خود میبندد و گدایی میکند، از پاکتهای سیگاری که در کیف نیمبازش است، گمان میکنم که اولویتش شیر پاکتی علی نیست، قرار شد فردا صبح با من تماس بگیرد تا برویم کمیته امداد، از بهزیستی میترسید، نمیخواست بچهاش را بگیرند، به خاطر مهر مادرانه یا لنگ ماندن کاسبی، نمیدانم.
به خانه برگشتم، پسر یک سالهام را خواباندم، لبهایش از گرمی شیری که خورده بود، سرخ و باطراوت بود، بی شباهت به لبهای کدر و خشکیده علی کوچک آمنه و چه خوابی کنم من امشب! صبح شد و آمنه زنگ نزد، فردا شد، چند روز بعد شد و آمنه هرگز زنگ نمیزند!
چاهکن مسکن مهر در ته چاه
فردای آن شب، در ابتدای مسکن مهر، به سراغ مردی که هر بعدازظهر با پسر کوچکش برای گدایی به آنجا میآید، میروم. حسین آقا 52سال دارد و پسر 6 سالهاش ایمان است.
حسین میگوید:« من چاهکن همین خانهها بودم، اما حالا بیکار شدهام، چند جای شکمم به دلیل مرض باد فتق، پاره شده و نمیتوانم کار کنم، همسرم سکته کرده و فلج شده، نمیتواند ایمان را در خانه نگه دارد.»
حسین آقا، لاغر و خمیده است، تا به خود بیایم، دیدم که تمام محاسنش از اشک خیس شده، چشمش را از سنگفرش پیادهرو نمیکند، وقتی مجبور شد مشکلاتش را برای یک خانم بگوید، انگار عصاره غرور لگدمال شدهاش بود که از چشمانش سرریز شد، ایمان بر کولش سوار و با اخم به من نگاه میکند، نمیداند که هستم که اشک پدرش را درآوردهام.
مرد اشکش را پاک میکند و همچنان که سر به زیر مانده، میگوید:« هنوز نتوانستهام ایمان را ختنه کنم، نمیدانم میتوانم روانه مدرسهاش کنم یا نه، تقریبا ماهی 300هزار تومان درآمد بیآبرو شدنم است، هیچ حیوانی حاضر نمیشود آنجا که من مستاجرم، اتراق کند.»
بعد مشخص میشود ماهی 100 هزار تومان اجاره خانهای است که در پشت محله سیدها در مسکن مهر را میدهد، خانه حتی برق هم ندارد، نمیتوانم به مردی که اشک میریزد نگاه کنم، از او و ایمان جدا میشوم و حرفهایش را مرور میکنم که میگفت:« چرا مردم همه را به یک چشم میبینند؟ چرا به ما نگاه غضبآلوده و تحقیرآمیز میکنند؟ من از ایمانم خجالت میکشم.»
وقت فراموشی
گزارشم در میان همان لحظههایی که پدر ایمان، اشک میریخت، به پایان رسید. شاید ایمان برای همیشه از من متنفر باشد، شاید علی پنج ماهه آمنه تا امروز دیگر نفسی نکشیده باشد و شاید تمام کسانی که به امیدی با من درد دل کردند، تا امروز به حال قبلی خود برگشته باشند و شاید هم چشم به راه ثمر دادن این گزارش باشند.
شبهای بیخوابی و روزهای ملتهب از همصحبتی با حاشیهنشینان قرقی تمام شد، زندگی من به حالت عادی بازگشت، هرچند که هنوز طراوت لبخندهای پسرم، مرثیه سوزناک لبهای وارفته و خشکیده علی را در دلم میخواند. اما مطمئنم که من هم آرام آرام همه چیز را فراموش میکنم.