حسین وقتی مزخرفات مردک را شنید، رنگ و رویش تغییر کرد و به حدی عصبانی شد که می گفت: هر طور شده باید این پدرسوخته را بکشیم.
به گزارش مرور نیوز، در سفر مکه، یک روز سه نفری رفتیم بازار ابوسفیان تا کفن بخریم. داخل یک مغازه که شدیم، صاحب مغازه تا فهمید ایرانی هستیم، به خیال اینکه عربی حالی مان نمی شود، اهانتی به امام کرد و بعد هم درباره شیعیان و ایرانی ها کلی بد و بیراه گفت.
از قضا ما عربی مختصری بلد بودیم. حسین وقتی مزخرفات مردک را شنید، رنگ و رویش تغییر کرد و به حدی عصبانی شد که می گفت: «هر طور شده باید این پدرسوخته را بکشیم!»
اصلا قابل کنترل نبود. می خواست با دست مصنوعی اش تو سر طرف بکوبد. هر چه گفتیم که الان شرطه ها می ریزند این جا کارمان بیخ پیدا می کند، ول کن نبود و به ما هم می گفت بزنید این فلان فلان شده را.
مغازه دار عربستانی که فکرش را نمی کرد ما چنین عکس العملی نشان بدهیم از برافروختگی حسین بدجوری ترسیده بود. حسین همین طور که داد و بیداد می کرد، مغازه طرف را هم به هم می ریخت. بعد هم هرچه پارچه داشت، ریخت وسط خیابان.
صاحب مغازه پشت سرهم می گفت: «عفوا...عفوا...» اگر فارسی بلد بود، بی برو برگرد می گفت غلط کردم.
حسین بعد از این که هرچه دلش خواست به او گفت و تمام اموالش را پخش خیابان کرد، با اصرار ما، راضی شد دست از سرش بردارد و مغازه را ترک کردیم. او هیچ ترسی نداشت که شرطه ها از راه برسند و دستگیرمان کنند.
در آن سال حدود سی نفر از بچه های لشکر به سفر مکه عازم شده بودند. در آن سفر، یک بار حسین به بچه ها گفت: «خوب خیابون ها و کوچه های این جا را یاد بگیرید کجا به کجاست، شاید در اینده ای نزدیک بیایم اینجاها رو ازاد کنیم.»
برگرفته از کتاب « زندگی با فرمانده» مجموعه خاطراتی از شهید حسین خرازی
راوی: علیرضا صادقی