با این که در آن مقطع ما رابطه عاطفی عمیقی با هم داشتیم، من کاملا این شرایط را پذیرفته و کوچکترین گلایه ای به محمد نمی کردم.
به گزارش مرور نیوز، دو ماه بعد از آمدن به به خرمشهر ، برای این که زندگی مان نظم داشته باشد، با محمد قراری گذاشتیم که او یک شب در میان از ساعت ده شب تا هفت صبح در خانه باشد.
با وجود این قرار، از پس کارش زیاد بود، گاهی اوقات نمی توانست سر موقع به خانه بیاید. وقتی هم می آمد، آن قدر خسته بود که زود خوابش می برد و هر چقدر بچه های سپاه با بی سیم محمد تماس می گرفتند، هوش نمی آمد. اگر در طول روز کاری پیش می آمد، می رفتم سپاه، محمد را می دیدم، ده دقیقه نیم ساعت صحبتم را با او می کردم و برمی گشتم.
با این که در آن مقطع ما رابطه عاطفی عمیقی با هم داشتیم، من کاملا این شرایط را پذیرفته و کوچکترین گلایه ای به محمد نمی کردم. نه در این رابطه، بلکه حتی اگر در مراوده با اطرافیانم دلخوری پیش می آمد و از مسئله ای ناراحت می شدم و با دلتنگی برایم حادث می شد، همه را در خودم می ریختم و هیچ وقت محمد را درگیر مشکلاتم نکردم.
به هر حال، سپاه خرمشهر تازه شکل گرفته بود و یک عده از بچه های مخلص خرمشهر جمع شده و می خواستند کار کنند و کم تجربه بودند.
جمع و جور کردن آنها نیاز به وقت زیادی داشت، لذا اصلاً مزاحم محمد نمی شدم. یادم هست یک بار محمد به من گفت: «از وقتی من ازدواج کردم، خیلی از بچه های سپاه به فکر افتادن که زن بگیرن.» پرسیدم: «چرا؟» گفت: «خب می بینن تو هیچ مزاحمتی برای کار و برنامه های من نداری، هوا برشون می داره! بهشون می گم بابا، برید به مقدار بیشتر حساب کتاب کنید! فکر نکنید همه ی زن ها و زندگی ها یه جور هستن!»
برگرفته از کتاب «محمد نبودی» مجموعه خاطراتی از شهید سید محمد علی جهان آرا
راوی: صغری اکبرنژاد