به گزارش مرور نیوز، برای دریافت آذوقه رفتم اهواز، رسیدم به استانداری، سراغ دکتر چمران را گرفتم. گفتند: داخل جلسه هستند.
لحظاتی بعد درب ساختمان باز شد. دکتر چمران به همراه اعضای جلسه بیرون آمدند. سید مجتبی هاشمی و شاهرخ و برادر ارومی پشت سر دکتر بودند.
جلو رفتم و سلام کردم. شاهرخ را از قبل می شناختم. یکی از رفقا من را به شاهرخ معرفی کرد و گفت: آقا سید از بچه های محل هستند.
شاهرخ دوباره برگشت و من را در آغوش گرفت و گفت: مخلص همه سادات هم هستیم.
کمی با هم صحبت کردیم. بعد گفت: سید، ما تو ذوالفقاری هستیم. وقت کردی یه سر به ما بزن.
من هم گفتم ما تو منطقه دب حردان هستیم شما بیا اونجا خوشحال می شیم.
گفت: چشم به خاطر بچه های پیغمبر هم که شده می یام.
چند روز بعد در سنگرهای خط مقدم نشسته بودم. یک جیب نظامی از دور به سمت ما می آمد. کاملاً در تیررس بود. خیلی ترسیدم. اما با سلامتی به خط ما رسید. با تعجب دیدم شاهرخ با چند نفر از دوستانش آمده. خیلی خوشحال شدم.
بعد از کمی صحبت کردن مرا از بچه ها جدا کرد و گفت: سید، یه خواهشی از شما دارم. با تعجب پرسیدم: چی شده!! هر چی بخوای توکرتم. سریع ردیف می کنم.
کمی مکث کرد و با صدائی بغض آلود گفت: می خوام برام دعا کنی. تعجب من بیشتر شد. منتظر هر حرفی بودم به جز این!
بعد ادامه داد و گفت: تو سیدی، مادر شما حضرت زهراست (س) خدا دعای شما رو زودتر قبول می کنه. دعا کن من عاقبت به خیر بشم!
کمی نگاهش کردم و گفتم: شما همین که الان تو جبهه هستی یعنی عاقبت به خیر شدی!
گفت: نه سید جون. خیلی ها می یان اینجا و هیچ تغییری نمی کنند. خدا باید دست ما رو بگیره.
بعد مکثی کرد و ادامه داد: برای من عاقبت به خیری اینه که شهید بشم. من می ترسم که شهادت رو از دست بدم. شما حتماً برای من دعا کن.
ایستاده بودم کنار سنگر و دور شدن جیپ شاهرخ را نگاه می کردم. واقعاً نفس مسیحالی امام با او چه کرده بود. آن شاهرخی که من می شناختم کجا و این سردار رشید اسلام کجا؟
برگرفته از کتاب شاهرخ، حر انقلاب اسلامی
زندگینامه و مجموعه خاطرات شهید شاهرخ ضرغام
راوی: سید ابوالفضل کاظمی