این روزها، بیمارستان میلاد با یدک کشیدن عنوان "بزرگترین بیمارستان خاورمیانه"، شاید شلوغ ترین مرکز درمانی کرونایی کشور باشد. با این حال عدم نظارت و برنامه ریزی لازم در خصوص ویزیت و سرویس دهی به مراجعان و تعلل در رسیدگی به بیماران بد حال، باعث شده تا همین بیمارستان به یکی از مراکز درمانی که بیشترین آمار فوتی های کرونایی را دارد بدل شود.
به گزارش مرور نیوز، ماشین را درست جلوی در اورژانس متوقف می کنم تا بتوانم با کمک ویلچر و همراهی خواهرم، پدر پیرم که دچار تشنج شده و در حالت نیمه بیهوش است، را به اورژانس بیمارستان میلاد برسانم. خواهرم سریعا می رود تا ویلچری بیاورد و پدرم را جابجا کنیم. هنوز ۲-۳ دقیقه نگذشته که مامور جوانی که لباس فرم حراست برتن دارد و داخل کیوسک نگهبانی نشسته و در حال بازی با موبایلش است سرش را از توی گوشی بیرون می آورد و داد می زند: آقا برو جلو... در جوابش می گویم: چشم... منتظرم تا ویلچر بیاورند و مریضمان را ببریم داخل اورژانس. چند دقیقه بیشتر طول نمی کشد. مرد جوان اینبار با لحنی تند و عصبی جواب می دهد: آقا چرا حرف نمی فهمی؟! ... الان دوربین های اینجا می گیرنت و من جریمه می شوم... نگاهی به اطراف می اندازم اما، متاسفانه تا چشم کار می کند ماشین است و ماشین. هر جور حساب می کنم می بینم اگر ماشین را چند صد متر دورتر پارک کنم با عصایی که در دست دارم به هیچ عنوان نمی توانم پدرم را به اورژانس برسانم. دوباره نگاهی به اطراف می اندازم در نقطه ای کور و در همان قوس مقابل اورژانس ماشین را متوقف می کنم تا ویلچر برسد. اما مرد جوان دست بردار نیست: ماشین را ببر بیرون از اینجا... با توام! مگر نمی گویم اینجا دوربین دارد... درحالی که تلاش می کنم تا عصبانیتم را کنترل کنم در جوابش می گویم: حتما دوربین پلاک ویلچری و عصای من را هم می گیرد... شما نگران نباش.. مرد که گویا به هیچ صراطی مستقیم نیست، با عصبانیت از کیوسک نگهبانی بیرون می آید و عصبانی تر از قبل فریاد می زند: مرد حسابی چرا حرف حساب حالیت نمی شه، من چرا با تاوان تنبلی! تو را بدهم؟ برو آقا... می خواهم جواب دندان شکنی به مرد جوان بدهم که پدرم با همان حال نیمه بیهوشش با چشم و ابرو ازم می خواهد که بحث را ادامه ندهم و بروم بیرون از محوطه اورژانس. چاره ای نیست ... ماشین را تا نزدیک میدان منتهی به برج میلاد می برم و بعد به خواهرم زنگ می زنم تا با ویلچر برساند.... بماند که چطور وی با ویلچر پیدایم می کند و با چه زحمتی در آن ساعت از شب پدرم را سوار ویلچر می کنیم و به اورژانس می بریم، اما... هیچ وقت صحنه آخر قبل از ورودمان به اورژانس را از یاد نمی برم. مرد جوان در حالیکه حتی حاضر نیست سرش را از روی گوشی بلند کند؛ زیر چشمی نگاهم می کند و غرغر می کند: به مردم خوبی هم نمی شه کرد. مراعات حال و روزش را کردم.... چاره ای نیست، باید بعضی وقتها خودت را به خاطر عزیزانت به نشنیدن بزنی!
غوغایی به نام اورژانس
صف ویزیت بیماران در بخش اورژانس بیمارستان غوغاست... صندلی های راهرو که دیگر بین جمعیت گم شده اند و کار به نشستن روی زمین کشیده است. نصف فضای راهروها را نیز تخت های مریض های بدحال پر کرده است. اینجا همه جور مریضی دیده می شود. از جوانی که به گفته خودش از صبح منتظر است تا دکتر ویزیتش کند تا بیمارانی که از شهرستان آمده اند. اما اکثرا در یک چیز مشترک هستند. اینکه اکثرا یا مشکوک به ابتلا به کرونا هستند و یا مبتلا به این ویروس کشنده. پسر جوانی که به گفته خودش از ساعت ۹ صبح تا الان که ساعت ۶ عصر است در راهرو منتظر ویزیت شدن در اورژانس است و به قول خودش دیگری رمقی برایش نمانده می گوید: از دیشب اسهال و استفراغ و تب داشتم. گفتم بیام اینجا که هم نزدیکم بود و هم می گفتند تجهیزاتشان خوب است و تجربه خوبی هم دارند.
نفسی چاق می کند و ادامه می دهد: اما از همان اول صبح که آمدم راهرو پر از مریض بود. درست مثل الان... انگار اصلا مریضی بیرون نرفته است! حتی الان هم چند تا از مریض ها، همان مریض های صبحی هستند. من هم بیخودی آمدم اینجا! بعد از ۸-۹ ساعت دکتر گفته کرونا داری ولی بهتره بری خونه. فقط برام چند تا دارو نوشته! ضمن اینکه اگر اینجا کرونام تشدید نشده باشه، خیلی شانس آورده ام!
هنوز صحبتش تمام نشده که صدای جیغ و شیون چند نفر فضای راهرو را پر می کند. زن مدام فریاد می زند: بابا ما آوردیمت اینجا تا تو تهران نجات پیدا کنی. نمی دانستیم اینجا دستی دستی به کشتنت می دهند.
با همان حال زار رو به یکی از پرستاران می کند و ادامه می دهد: چقدر بهتون گفتم داره می میره. باید بهش اکسیژن وصل شود. ولی شما گفتید چیزی اش نمی شود! ما را معطل کردید. فرستادید برویم عکس بگیریم اونجا هم آنقدر شلوغ بود که پدرم فوت کرد!
گریه امانش نمی دهد و حرفش را نیمه کاره رها می کند. به جای وی پرستار که انگار اینگونه صحبت ها و انتقادها برایش عادی شده بدون اینکه توجهی داشته باشد با لحن عادی اش خطاب به زن می گوید: راهش همین بود. به هر حال اینجا شلوغه. نمی شه هر کی اومد، بیاد تو...! خدا بیامرزدش ولی کرونا همین است دیگه! منتظر ادامه داد و فریادها نمی شود و خیلی راحت سرش را پایین می اندازد و داخل بخش می شود!
ساعت ۱۰:۳۰ شب در بیمارستان میلاد
آنسوتر، زن میانسال دیگری در حال بحث کردن با یکی دیگر از پرستاران است. به گفته خودش برای انتقال همسرش به بیمارستان، آمبولانس گرفته و خدا تومان هزینه کرده تا رسیده اینجا.
وی که حسابی عصبی به نظر می رسد با لحنی شبیه فریاد می گوید: آخر شما چرا اینقدر بی انصاف هستید؟! شوهرم دارد می میرد... برای اینکه از ستارخان اینجا منتقلش کنم، مجبور شدم آمبولانس بگیرم و خودم و بچه ها با ماشین بیاییم.
نفسی تازه می کند و ادامه می دهد: الان بچه های کوچکم داخل ماشین است و خودم چند ساعت است آمبولانس را نگه داشته ام تا شما فقط همسرم را ببینید. چون واقعا شرایطش وخیم است. قبل از اینجا هم، چند جای دیگر برده بودمش اما همه جا پر بود.
زن در حالیکه گریه امانش را بریده، با همان صدای بغض آلود و بریده بریده ای که حالا شبیه ناله شده می گوید: دیگر نمی دانم چکار کنم. آمبولانس که دارد ساعتی پول می اندازد و ماشین خودم هم به خاطر طرح، حتما جریمه شده است. اینها به جهنم ولی تو را به خدا، تو را جان بچه هایتان حداقل به بچه های کوچکم رحم کنید. فقط یک دکتر معاینه اش کند و بگوید چه بکنیم...!
اما تنها واکنش پرستار به گریه های زنگ همین یک جمله است: خانم ما کاری نمی توانیم برایتان بکنیم. بروید تو نوبت .... !
اینها فقط چند صحنه از آشفته بازاری است که در بزرگترین بیمارستان خاورمیانه! می بینید. تنها چیزی که اینجا دیده نمی شود نظم است و نظارت. برای اثبات این ادعا کافی است فقط یک ساعت در اورژانس باشید و نظاره گر شیوه کار کردن کادر درمانی و خدماتی و حراست بیمارستان! به قول یکی از همراهان بیماران، اینجا نه کادر درمانی کم دارد و نه تجهیزات، چیزی که کم دارد نظارت است! چرا که بسیاری از نیروهای درمانی و کادر خدماتی، بدون توجه به وخامت اوضاع بیماران، یا در حال اینسو و آنسو رفتن برای انجام کارهای شخصیشان هستند یا سرشان در گوشی موبایل است و یا در حال صحبت با هم! دکترها و پرستارها اینجا رژه می روند اما در برابر التماس و سوالات مریض ها و همراهانشان تنها به گفتن یک جمله اکتفا می کنند: باید منتظر شوید تا نوبتتان بشود.
درست مثل جوابی که به خود ما می دهند. یعنی وقتیکه چندین بار پیش پرستار اورژانس می رویم و از وی می خواهیم فکری برای افت اکسیژن خطرناک مریضمان بکنند خیلی راحت می گوید: انشاءالله چیزی نمی شه! ولی باید منتظر بمانید تا نوبتش شود. اینجا همه مریض ها بدحال و اورژانسی هستند.
حدود یکساعت بعد، پس از پیگیری های ما، پزشکی سر می رسد و بیمارمان را ویزیت می کند و می گوید: خدا خیلی بهش رحم کرده است! باید فوری بستری شود.
پرستاری را صدا می کند و با حالتی فریاد گونه می گوید: خانم.... چرا برای این مریض اکسیژن وصل نکرده اید؟ شانس آورده که زنده است. سریع برایش جایی در بخش پیدا کنید...
وی ادامه داد و با فریاد پزشک کشیک اورژانس، پرستارها دست به کار می شوند و برای بیمارمان اکسیژن نصب می کنند. پس از چند دقیقه انگار پدر، دوباره متولد شده، جانی می گیرد و نفسش کمی منظم تر و رعشه دستانش کمتر می شود. به عبارتی همانطور که پزشک وی نیز اذعان می کرد، اگر فقط نیم ساعت دیگر بدون اکسیژن می ماند، مسلما دیگر امیدی به نجاتش نبود!
کورس زمان
حالا عقربه های ساعت با هم کورس گذاشته اند. دو ساعت دیگر می گذرد تا خبر می رسد که تختی در بخش داخلی خالی شده و می توانیم مریضمان را به آنجا منتقل کنیم. اما باز هم مشکلی دیگر پیش آمده، سیستم اتوماسیون داخلی بیمارستان قطع شده و امکان پذیرش پدر در بخش نیست! یکساعتی طول می کشد تا باز هم بعد از کلی التماس و خواهش ما، موافقت می کنند تا بیمار را علی الحساب به بخش منتقل کنند تا بعد از وصل شدن اتوماسیون، کارهای ثبت نام و پذیرشش انجام شود. ساعت یک شب و در حالیکه خواهرم به عنوان همراه پیش بیمار مانده، خسته از اینهمه سردرگمی و استرس و... از اورژانس بیرون می زنم. اینجا اما انگار نه انگار که یک ساعت از نیمه شب گذشته است! حدود ۲۰ نفر از همراهان بیماران روی صندلی های مقابل در اورژانس نشسته اند و هر چند دقیقه یکبار، ماشینی یا آمبولانسی جلوی در توقف می کند تا مریضی دیگر به صف بیماران بد حال اورژانس بیمارستان میلاد اضافه شوند. بیمارانی که زندگیشان را امشب در اینجا قمار می کنند. اینجا همه چیز رنگ و بوی مرگ و وحشت را می دهد. چه بسا حتی اگر کرونا هم نداشته باشی، با ماندن در این فضا به احتمال زیاد، مبتلا به ویروس خواهی شد و شاید چند روز بعد، خودش میهمان همین بخش اورژانس شود. بیرون از درهای اورژانس کسی حوصله صحبت کردن ندارد. همه سر در لاک خود دارند. اینجا شاید "مرگ" تنها فکر مشترک بین بیماران و همراهان آنهاست. کرکسی که این روزها بدجوری بالای سر بیمارستان های ایران و بخصوص این بزرگترین بیمارستان خاورمیانه! می چرخد.... مرد جوان مامور حراست همچنان در حال بازی کردن با گوشی اش است. باز هم موقع خروج، نگاهی به من می کند و بدون اینکه سرش را از روی گوشی بردارد لبخند تمسخر آمیزی تحویلم می دهد! اینجا قمارخانه سلامت کشور است!