ولادت حضرت علی (ع) و روز پدر، بهانهای برای حضور در یکی از آسایشگاههای سالمندان تهران شد تا به مناسبت این روز، دیداری با پدرانی داشته باشیم که روزگار، چهرهی نه چندان خوش خود را به آنها نشان داده است.
به گزارش مرور نیوز، روز پدر یک نام نیست؛ پاسداشت اصالتِ عصارهی وجود است، روزی است که باید به بهانهی آن، بر دستانی بوسه زد که بوی نان میدهد و عشق.
اینجا سرسبزی باغش را نه از درختان، بلکه از ساکنانش وام میگیرد؛ اینجا ریشههای زندگی نفس میکشند؛ اینجا جایی است که کوهها به احترام مردمانش ایستاده است؛ اینجا یکی از خانههای سالمندان تهران است که بیمهری فرزندان، چشمان معنادار پدران را به انتظار گذاشته است.
ولادت حضرت علی (ع) و روز پدر ، بهانهای برای حضور در این آسایشگاه شد تا به مناسبت این روز، دیداری با پدرانی داشته باشیم که روزگار، چهرهی نه چندان خوش خود را به آنها نشان داده است.
در ابتدای ورودم، حیاط بزرگی پیش چشمم است که درختان بلند اما کهنسالی دارد و برای رسیدن به دفتر مدیریت باید از میانهی این حیاط عبور میکردم.
تا رسیدن به مقصد، نگاهی به دور و برم میاندازم، چند نفری در حیاط هستند، برخی روی صندلیهای حیاط و زیر نور آفتاب نشستهاند، برخی نیز از نشستن خسته شدند و به مدد عصای پیریشان، قدم میزنند.
وارد اتاق مدیریت میشوم و بعد از طی کردن مراحل اخذ مجوز، به همراه یکی از بهیاران به طبقه بالا میروم.
ساختمان دو طبقه بود و در هر طبقه، چندین اتاق کنار یکدیگر قرار داشت؛ به نظر همه چیز مرتب و تمیز میآمد؛ نگاه دقیقتری به اطراف کردم، برخی خواب بودند، برخی بالشتشان را، تکیهگاه نشستنشان کرده و کتاب میخواندند و تعدادی نیز به تماشای فیلم نشسته بودند.
اما من، در تمام مدتی که بهیار درحال نشان دادن اتاقها و توضیح درباره نحوه خدماترسانی به سالمندان بود، به دنبال یافتن راهی بودم تا از دستش خلاص شوم، میخواستم خودم با محیط ارتباط بگیرم، برای همین وانمود کردم از توضیحاتش بهره بردم و همین کافی بود تا او، من را تا پایان حضورم در آن مرکز، به حال خود بگذارد.
پدر؛ یعنی تپش در قلب خانه
وارد اتاقی میشوم، تختهایش خالی است و تنها یک بازمانده دارد؛ پیرمردی که بر روی ویلچری نشسته است، نه کتاب میخواند و نه فیلم میبیند، تنها رو به پنجره و پشت به درب فقط فکر میکند و فکر.
خلوتش را با یک سلام و احوالپرسی به هم میریزم، سرش را که بر میگرداند کمی با تعجب نگاهم میکند، جواب سلامم را با همان تعجب میدهد اما با صدایی آرام.
خودم را معرفی میکنم و تلاش دارم با چیدن جملاتی کنار هم، او را راضی به گفتگو کنم.
خوشبختانه انتخاب کلماتم کار خودشان را کرد، با وجود بیرغبتی در چهرهاش، اما به راحتی گرم در صحبت شد.
گفتم: پدرجان چند مدت است اینجا هستید؟ گفت: یک هفته.
گفتم: برای همین است هنوز نتوانستهاید با اینجا انس بگیرید و تنها نشستهاید؟ گفت: من خیلی وقت است تنهام؛ از زمانی که از همسرم جدا شدم دو فرزندم را به تنهایی بزرگ کردم، ازدواج نکردم تا هم و غمم نگهداری از فرزندانم باشد، اما وقتی دختر و پسرم بزرگ شدند، به بهانه آنکه زندگی شخصیشان، بار زیادی بر دوششان گذاشته و از عهده نگهداریام بر نمیآیند، من را به اینجا آوردند.
گفتم: پدرجان شغل فرزندانتان چیست؟ با همان صدای آرام اما غمزده، گفت: هر دو پزشک متخصص هستند، پزشکانی که من با پول کارگری آنها را به اینجا رساندم.
در ذهنش یک سوال بود، هر حرفی که میزد انگار آن سوال برایش پررنگتر میشد؛ این بار، او از من سوال کرد و گفت: من کجای راهم را اشتباه رفتم که الان در سن ۷۰ سالگی باید این چنین به انتظار فرزندانم بنشینم؟ من که با پول کارگری، هرچیزی که در توانم بود، برایشان فراهم کردم؛ گاهی پول خرید یک قرص نان را هم نداشتم اما با هر جان کندنی بود پول به دست میآوردم تا بچههایم گشنه به خواب نروند.
سرش را پایین آورد و به دستان پینه بستهاش تکیه داد و این بار زیر لب از خودش پرسید: من کجای کارم اشتباه بود؟
پاسخی نداشتم به سوالش بدهم، البته او هم منتظر پاسخم نماند، صندلی چرخدارش را دوباره سمت پنجره چرخاند و به من فهماند که میخواهد تنها باشد، اما من طاقت نداشتم، باید به او پاسخی میدادم؛ خم شدم آستین کتش را بوسیدم و گفتم: پدرجان تو هیچ کار اشتباهی نکردی؛ فرزندانت در زندگی مشقت بار خود، برای آسایششان تلاش میکنند در حالی که نمیدانند حضور تو یعنی آسایش؛ تو هرجا بروی قطعا بهشت همانجا خواهد بود.
فضای سرد و غمگین ساختمان، من را به سمت حیاط کشاند؛ گویا هوای آنجا با آسمان در رقابت بود، هر دو سرما، برایم آزار دهنده بود، اما انگار سردی آسایشگاه زورش بیشتر میچربید.
پدر؛ یعنی تسلط بر زمانه
از پلهها پایین آمدم و وارد حیاط شدم، در گوشهای، سه نفر در حال حرف زدن بودند؛ البته جمعشان سه نفره بود اما گفتگوها تنها بین دو نفر رد و بدل میشد؛ نفرسوم نقاب گوش دادن بر چهره داشت، اما مشخص بود فکرش جای دیگر است.
سمتشان رفتم؛ آن دو نفر به محض دیدنم، از جا بلند شدند و رفتند، انگار نمیخواستند حالشان را با یادآوری گذشته خراب کنند.
من ماندم و نفر سومی که وانمود میکرد شنونده خوبی است؛ کلاه بافتنی مشکی، به سر و لباس بافتنی آبی رنگی بر تن دارد.
در حیاط بیجان آسایشگاه کنارش نشستم، با وجود آنکه حضورم را دیده بود اما به روبرو مینگریست، من اما، ذهنم مشغولتر از آن بود که بخواهم او را به همان حال بگذارم، میخواستم بدانم چه چیز باعث شده بود، حضور در کنار دوستانی که جنس غمشان شبیه خودش بود را با سکوتش همراهی کند.
صدایش کردم؛ گفتم: پدرجان؛ به محض شنیدن نام پدر، نیمنگاهی به من انداخت و گفت: پدر؟!!
لبخند تلخی زد و گفت: چه واژه غریبی…
لبخندش، لبخند نبود، دردِ دل بود؛ او لبخند زد اما سهم من بغض شد.
نمیخواستم بدون صحبت با او آسایشگاه را ترک کنم، انگار کار نیمه تمام داشتم که باید تمامش میکردم.
به او گفتم: چرا پیش دوستانتان نمیروید؟ گفت: اینجا حالم بهتر است.
گفتم: چند فرزند دارید؟ همانطور که روبرو را نگاه میکرد، گفت: چه فرقی میکند؟ تا خواستم پاسخ دهم، گفت: یک فرزند دارم.
گفتم: میخواهم بدانم چرا اینجا هستید؟
نگاهم کرد و گفت: تنها پسرم پنج سالی است که خارج از کشور زندگی میکند؛ یک روز به بهانه رفتن به پارک، از خانه بیرون زدیم، همسر و فرزندانش هم همراهمان بودند، آن لحظه، حال خوبی داشتم، گمان میکردم بعد از فوت همسرم، فرصتی دست داده تا کنار آنها باشم، اما وقتی جلوی درب اینجا رسیدم همهی تصوراتم از بین رفت.
کمی بر روی نیمکت حیاط جا به جا شد، انگار بعد از پنج سال هنوز هم، چنین بیرحمیای را از دردانه فرزندش بر نمیتابید.
خواستم توضیح بیشتری از آن روز بدهد، اما تمایلی نشان نداد و خاطره تلخش را با این جمله تمام کرد و گفت: پنج سال است حتی صدای فرزندم را هم نشنیدم، چه رسد به دیدار حضورش.
گفتم: زمانی که برای فرزندتان دلتنگ میشوید چه میکنید؟ گفت: دیگر دلتنگاش نیستم، گفتم: پس غم نگاهتان؟
گفت:
نور چشمم اوست من بی نور چشم
روی با دیوار نتوانم نشست
دیده را خواهم به نورش بر فروخت
یک نفس بییار نتوانم نشست
انگار عاشقانههای مولانا در ذهنش رژه میرفتند، از شعرش فهمیدم داغ غمش چیست، به محض آنکه خواستم از بین سوالهای ذهنم یکی را بیرون بکشم، خودش شروع به صحبت کرد و گفت: من عاشق مهپری بودم و بعد از فوت او، دیگر زندگی روی خوشی به من نشان نداد.
از اینجا به بعد دیگر صدایش میلرزید، دستانش هم؛ لرزش دست و صدایش نه از برای پیری، بلکه از یادآوری خاطرات زندگی عاشقانه با همسرش بود.
هرچه میگفت از دوست داشتن بود و دوست داشته شدن؛ از به دنیا آمدن فرزندش گفت که در کودکی به دلیل ابتلا به یک بیماری سخت، دکترها جوابش کرده بودند اما آنها ناامید نشدند، دست به دامن امام رضا(ع) شدند و شفای تنها فرزندشان را از ایشان گرفتند.
گفتم: عکسی از همسرتان دارید؟
از سوالم ذوق زده شد، انگار میخواست با نشان دادن عکس مهپریاش، فخر بفروشد.
از جیب لباساش چندین عکس بیرون آورد؛ به دنبال انتخاب بهترین بود و همزمان این شعر را هم با خود زمزمه میکرد:
سخت نازک گشت جانم از لطافتهای عشق
دل نخواهم، جان نخواهم، آن من کو؟ آن من.
پیدایش کرد؛ چهره مهپری به زیبایی معنای اسمش بود؛ همچون ماه و پری.
پدر؛ احساس خوب تکیه بر کوه
به آن سوی حیاط رفتم، پدری را دیدم که بر اثر سکته مغزی به سختی حرف میزد و در راه رفتن هم ناتوان بود.
یکی از بهیاران او را با ویلچر به حیاط آورده بود تا کمی حال و هوایش عوض شود. سمتشان رفتم، از حضور بهیار استفاده کردم تا کمک کند کمی با او صحبت کنم. با لبخندی، رضایت خود را از گپی کوتاه، نشان داد. من هم بیمقدمه پرسیدم: چند فرزند دارید؟ گفت ۴ فرزند.
گفتم: از بین آنها کسی نبود که قدردان زحماتتان باشد و وظیفه فرزندیاش را در قبال شما انجام دهد؟
با نگاه تاسفآمیزی گفت: هر چهار فرزندم من را از خانهی خودم بیرون انداختند.
حیرت زده نگاهش کردم؛ پرسیدم توجیهشان برای این کار چه بود؟
گفت: پول.
تعجب من را که دید، ادامه داد و گفت: من وضع مالی خوبی داشتم اما سه سال پیش، ورق زندگیام برگشت، همسرم از دنیا رفت، بعد از مدتی دچار سکته مغزی شدم اما پرستار گرفتم تا بار مشکلاتم بر دوش فرزندانم نباشد، با این حال مال دنیا، نگذاشت آنها را در کنارم داشته باشم.
ادامه میدهد: روزی فرزندانم به منزلم آمدند و من را تحت فشار گذاشتند تا همه چیز را بفروشم، آنها گفتند ما هر کدام مشکلاتی داریم که با فروش این خانه شرایط همه ما تغییر خواهد کرد، نگران خودت هم نباش ما از تو به خوبی نگهداری میکنیم.
بهیار به او لیوان آبی میدهد تا کمی به خود مسلط شود؛ نفس عمیق میکشد و میگوید: چون از کار افتاده بودم چارهای جز پذیرش حرفهای فرزندانم را نداشتم برای همین هرآنچه داشتم را بین آنها تقسیم کردم اما فردای همان روز من را به اینجا آوردند و تا امروز هم تنها یکبار، یکی از فرزندانم به دیدارم آمد.
دیگر به ادامه گفتگو رضایت ندارد من هم سعی میکنم سوالهایم را در ذهنم نگه دارم تا مبادا اصرار برای پاسخ به پرسشهایم، او را معذب کند.
پدر؛ یعنی تسلی، وقت اندوه
به نیمکت چوبی حیاط تکیه میدهم؛ هوا رو به تاریکی میرود اما من اصلا توان راه رفتن هم ندارم.
با خود میگویم: جای پدران این سرزمین، کنج دل است نه آسایشگاه؛ مگر میشود برای پدر، جان نداد؟ مگر میشود به راحتی سایه امن پدر را از خانه دور کرد؟
کودکیام را به یاد میآورم، با خود فکر میکنم، روزگاری شانههای پدرانمان بالاترین نقطه امن جهان بود، وقتی بر دوش او مینشستیم تا دنیا را بهتر ببینیم؛ هیچگاه از خالی شدن زمین زیرپایمان ترسی نداشتیم وقتی قرار بود در آغوش امن او، زندگی کنیم.
همچنان در حیاط نشستهام؛ خیره به دیوار صامت روبرویم؛ تلفنم زنگ میخورد، گوشی را بر میدارم؛ پشت خط پدرم است، با نگرانی میپرسد: کجایی دخترم؟ حالت خوب است؟ و من ذوق زده از شنیدن صدای پدرم میگویم: حال من خوب است اما، در کنارت بهتر میشوم.