دلم شکست، بغضم ترکید، رفتم حرم امام حسین(ع) و خطاب به حضرت علی اکبر(ع) گفتم: «آقا خودت جوون بودی میدونی چی میگم، کاری کن من بشم مدافع حرم عمهات حضرت زینب، کاری کن منم بشم مدافع خواهر امام حسین(ع).»
به گزارش مرور نیوز، از غائله خان طومان و درگیری الحاضر در سوریه و عراق و جبهه مقاومت اسلامی هیچ کسی بیخبر نیست. شاید جالبترین خبر آن هم نه تنها در غائله خان طومان بلکه در کل مدافعان حرم حضرت زینب (س) این است که بچههای محلههای جنوب شهر مثل یافتآباد، خزانه فلاح، شهرک ولیعصر و نظام آباد از مدافعان حرم سایر مناطق تعدادشان بیشتر است. چرا؟ مشخص است بچههای این محلهها شهره هستند به مرام، مشتی بودن و لوطیگری که به قول خودشان هیچ رقمه در مخیلهشان نمیگنجد که بدانند حرم اهل بیت(ع) در خطر است و ساکت بنشینند. یکی از جانبازان مدافع حرم سید امیر بنایی است که مهمان برنامه نغمه عشاق فرهنگسرای گلستان بود. ویژگی شاخص این سید، لوطیگری و همنشینیاش با شهید مجید قربانخانی است. شهید محله یافتآباد تهران که به مجید سوزوکی جبهه مقاومت اسلامی نیز شهرت دارد. بخشهایی از خاطرات و روایات سید امیر بنایی در خصوص آشنایی با مقوله دفاع از حرم اهل بیت در سوریه و همچنین روزهای همنشینی با شهید قربانخانی را پیش رو دارید.
مشتیها و لوطیها در جنگ هم شناختهشده بودند
«اولین شهید لوطی و بامرام کربلا عابس بن شبیب شاکری است که وقتی میخواهد شهید شود حتی پیراهنش را هم در میآورد چون معتقد است تیری که قرار است برای حسین روی سینه بنشیند باید بیواسطه وارد بدن او شود.»
این حرف را خاطرم نیست کجا اما مطمئنم پای منبر و روضه یک عزیز یاد گرفتم و در ذهنم ماند و هیچ وقت از یادم نمیرود. ما لوطیها و مشتیها «عابس» لشکر امام حسین (ع) یادمان نمیرود.
از بچگی دوست داشتم یک فرمانده مشتی و لوطی مرام از بین فرماندهان جنگ پیدا کنم تا از زندگیاش برای خودم الگو بگیرم. پدرم زمان جنگ فرماندهی به اسم حاج حسین اسکندرلو داشت که با جست و جویی که کردم متوجه شدم بچه محله اتابک است. شهید اسکندرلو که به رفتارهای لوطی و مشتی شهره بوده است در عملیات فتحالمبین وقتی میبیند شدت حملات بعثیها باعث شده که گردان از هم بپاشد در کمال جرئت پیراهنش را در میآورد و با فریاد «منم حسین اسکندرلو فرمانده گردان علی اصغر امام حسین» سمت بعثیها میرود، تیر میخورد و در نهایت شهید میشود.
من از شهید اسکندرلو بسیار شنیده بودم اما ارتباطم با او فقط عکسی بود که در خانه داشتیم البته پدرم عادت داشت هر هفته جمعه صبح میرفت سر قبر شهید اسکندرلو و دیگر شهدا اما من را هیچ وقت نمیبرد. یک بار نجواگونه در خودم خطاب به شهید گفتم: «حاجی مرامی کن من یه موتور بخرم باهاش راحت برم هیئت.» موتور را خریدم و اولین بار با موتورم رفتم قطعه شهدا و آنقدر تلاش کردم تا قبر حاجی را پیدا کردم. روی قبرش نوشته شده بود تاریخ تولد 12 اردیبهشت، تاریخ شهادت 13 اردیبهشت. من متولد 14 اردیبهشت بودم و با خودم گفتم چه شود اگر من هم تاریخ شهادتم 15 اردیبهشت رقم بخورد! غافل از اینکه کلاً از مرحله پرت بودیم. شما میپرسید چرا؟ برایتان میگویم....
از غائله سوریه بیخبر بودم تا اینکه...
26 ماه رمضان سال 93 هم نماز صبحم قضا شد و هم دیر رسیدم بهشت زهرا(س). ساعت 8 بود رسیدم. سر قبر شهید اسکندرلو نشستم و داشتم درد دل میکردم که دیدم جمعیتی با شعار لبیک یا زینب و لبیک یا حسین به سمت قطعه شهدا میآیند. آن زمان نیروی قدس تلاش میکرد به دلایل امنیتی هویت شهدای حرم فاش نشود. اوضاع مثل امروز نبود. شهیدی که تشییع میشد شهید مهدی عزیزی از بچههای هیئتی بود که هر کاری کردند نشد شهادتش را مخفی کنند یا بیسر و صدا خاکش کنند، چون هیئتیها متوجه شده بودند. خلاصه اینکه تعجب کردم، از یکی از نزدیکانش پرسیدم «مگه الانم کسی شهید میشه؟ اصلاً چطور شهید شد؟» نگاهم کرد و با تعجب پرسید: «یعنی نمیدونی؟ فدایی حضرت زینب(س) شد در سوریه.» گیج بودم، مگر سوریه چه خبر است که شهید میدهیم آن هم ما ایرانیها!
شهید عزیزی به مشتی و لوطیگری و بامرامی شهره محل بود همین باعث شد ایمان بیاورم که انتخابش درست بوده و من هم باید بروم. پدرم از فرماندهان جنگ بود و سرشناس. کلی التماسش کردم که کارم را ردیف کن بروم اما هرکاری کرد نشد. شهید مرتضی کریمی نیروی پدرم بود. با شمارهاش تماس گرفتم گفتم: «آقا، داداش، لوطی، مشتی، میری جان مولا ما رو هم با خودت ببر.» گفت: «سید نگران نباش دو ماه دیگه میپریم یاعلی...» شد سال 94 و ما هنوز نپریده بودیم! هر بار شهید مدافع حرم میآوردند قم، اسلامشهر، ورامین و ... میرفتم. این اواخر کار به جایی رسیده بود که به دلایلی حتی قسمتم نمیشد برای تشییع شهدا بروم. با خدا گفتم: «خدایا ما رو که نمیذاری بریم حداقل فضل رفتن توی مراسمشون رو ازم نگیر.»
نزدیک اربعین 94 بود و من مثل همیشه عازم کربلا شدم. تا رسیدم حاج مرتضی کریمی زنگ زد به موبایلم و گفت: «ما داریم میریم سوریه.» گفتم: «پس من چی؟» گفت: «باشه سری بعد.» دلم شکست، بغضم ترکید، رفتم حرم امام حسین(ع) و خطاب به حضرت علی اکبر(ع) گفتم: «آقا خودت جوون بودی میدونی چی میگم، کاری کن من بشم مدافع حرم عمهات حضرت زینب، کاری کن منم بشم مدافع خواهر امام حسین(ع).» همانجا بودم که مرتضی کریمی زنگ گفت اگر بجنبی و برگردی میتوانی با ما راهی شوی. هرجور بود خودم را رساندم تهران.
اولین آشنایی با شهید مجید قربانخانی
در محل استراحت هر کدام جای خودمان را داشتیم که شب میخوابیدیم. یک شب آمدم دیدم یکی جای من خوابیده تکانش دادم و گفتم: «اخوی! جای من خوابیدی پاشو برو جای خودت بخواب.» بلند شد صدایی درگلو انداخت گفت: «خوابیدم که خوابیدم مگه خریدیش برو یه جای دیگه بخواب.» دیدم نه انگار این رفیق ما بلند بشو نیست.
فردای آن روز رفتم اتاق دیگر، دیدم بچهها بیدارند و با موبایل کار میکنند. موبایل را گرفتم تا من هم به عکسها نگاه کنم، دیدم ای بابا همینی که جای من خوابیده بود و بلند نشد تمام عکسهایش داخل موبایل است. به بچهها گفتم: «این دیگه کیه که عکسشم اینجاست؟» از حرفهایشان فهمیدم اسمش مجید قربانخانی است و روی عکسهایش حساس است. تصمیم گرفتم کار آن شبش را جبران کنم. موبایل را دستم گرفتم رو به مجید گفتم: «میخوام همه عکسات رو پاک کنم تا دلم خنک بشه.»
با حالت التماسوار گفت: «نکنیها این عکسها رو گرفتم تا بچههای یافتآباد برای مراسم تشییع من ازشون استفاده کنند، جان من این کارو نکن.» نشد که تلافی کنم، روز بعد به بهانه غذا آوردن با خودم راهیاش کردم. چند کیلومتر که رفتیم بین الحاضر و خان طومان گفتم: «برو یه سر زیر ماشین عقب ببین چی گیر کرده صدا میده؟» تا پیاده شد گازش را گرفتم و داد زدم و گفتم: «یکم پیاده بیا تا من حال کنم.» کل کل ما شروع شده بود.
خالکوبی که پاک و خاک شد
یک شب مجید آمد بخوابد دیدم روی بازویش یک عکس اژدها خالکوبی شده است. شاکی شدم به حاج مرتضی گفتم: «خدا وکیلی این رو از کجا گیرآوردی که بدنشم پر از نقاشیه؟» حاجی عصبانی شد و سر مجید داد زد که مگر نگفتم حواست باشه بدنت معلوم نشه بچهها ببینند؟ مجید قربانخانی از صدای مداحی من در هیئت بچههای مدافع حرم خوشش میآمد. آن قدر صدایم را دوست داشت که گاهی اوقات التماس میکرد برایش نوحه بخوانم و من در جوابش میگفتم «من برای تو نمیخونم اصلاً اگه تو شهید بشی من به خدا و اعتقاداتم شک میکنم.» یک شب وسط هیئت پاشد زد بیرون. همین باعث شد من مدام به او بگویم تو ادب مجلس امام حسین(ع) را نگه نداشتی چطور میخوای شهیدش بشی. بعدها فهمیدم وسط هیئت آمده و رفته یک گوشه دنج شروع کرده به التماس کردن برای شهادت.
شب عملیاتی که مجید شهید شد حسین امیدواری گفت خواب دیدم (همان کلیپ معروفی که این روزها در فضای مجازی پر شده است) خانم آمد و از صف ما 13 نفر را نشان داد هر کداممان یک قدم آمدیم جلو و انتخابمان کرد. من با نگرانی به حسین گفتم «منم بودم؟» گفت «نه تو نبودی امیر، تو اون عقب ایستاده بودی و جدا از ما انگار تکلیفت هنوز با خودت روشن نبود.» غم گرفتم اما چیزی نگفتم. یکبار یکی از بچهها موقع وضو گرفتن خالکوبی مجید را دیده و بهش گفته بود «مجید جان تو این همه خوبی، حیف نیست خالکوبی داری؟» مجید هم جواب داده بود «این خالکوبی یا فردا پاک میشه، یا خاک میشه.»
مجید قربانخانی روز عملیات یک دستبند سبز دستش بود. درآورد و داد به من و گفت« بیا بگیر داداش به دردت میخوره.» با خودم گفتم «اینم توهم زده میره شهید میشه، حالا فکر کرده دستبند تبرکش چی هست.»
روز عملیات وقتی تیر خورد متعجب بودم از کار خدا. مجید داشت میرفت به آرزویش برسد و من ول معطل مانده بودم وسط معرکه. درست بود که منم زخمی شده بودم اما زخمی شدن من کجا و شهادت او کجا! مجید حتی لحظه شهادتش با اینکه چند تیر خورده بود باز دست از مسخره بازی برنمیداشت. هر کسی تیر میخورد بعد از یک مدت بیهوش میشود. مجید سه ساعت تمام بیدار بود و یکبند شوخی میکرد و حرف میزد تا اینکه شهید شد.
وصیتنامه شهید مجید قربان خانی
بسم رب الشهدا و الصدیقین
سلام عرض میکنم خدمت تمام مردم ایران. سلام میکنم به رهبرکبیر انقلاب و سلام عرض میکنم به خانواده عزیزم. امیدوارم بعد از شهادتم ناراحتی نداشته باشید و از شما خواهش میکنم بعد از مرگم خوشحال باشید و گریه بر مصیبت اباعبدالله کنید. سر پیکر بیجان من خوشحال باشید که در راه اسلام و شیعیان به شهادت رسیدم.
صحبتم با حضرت امام خامنهای؛ آقا جان اگر صد بار دگر متولد شوم برای اسلام و مسلمین جان میدهم و از رهبر انقلاب و بنیاد شهدا و سپاه پاسداران و همین طور بسیج خواهشمند هستم که بعد از به شهادت رسیدن من هوای خانوادهام را داشته باشید.
و السلام علیکم و رحمهالله و برکاته
رقیه جان بر سینه میزنم که مبادا درون آن/ غیر رقیه خانه کند عشق دیگری