در گوشه و کنار ما هنوز هم رزمندگانی هستند که سال‌های زیادی از عمر و جوانی شان را در اردوگاه‌های اسارت به سر برده و با وجود تحمل سختی‌ها اما خود را به دشمن نفروخته و تنها دردشان از دست دادن امام بود.

به گزارش مرور نیوز، ساعت 10 روز جمعه، نخستین جمعه ماه مبارک رمضان است، قرار بود این بار هم برای تهیه گزارش به منزلی که از قبل هماهنگ شده بود بروم، تفاوت گزارش امروزم با روزهای دیگر این بودکه او خودش استاد سخنوری و خاطره‌گویی بود.

او دردها، خاطراتی از دوران اسارات 8 ساله اش داشت که اگر می‌خواستی کتابی بنویسی به اندازه چند جلد کتاب بود گر چه هنوز زخم‌های اسارت بر تنش بود اما با زبان روزه بیش از 4 ساعت از خودش برایم گفت.

آزاده سرافراز خود را برایم این گونه معرفی کرد، اینجانب غلامرضا رضایی فرزند محمد و روستا زاده هستم و متولد سال 1340 در روستای علم آباد بخش خوسف به‌دنیا آمدم.

دوران کودکی را در همان روستای علم آباد گذراندم، پدرم کشاورز بود در یک مقطعی برای امرار و معاش زندگی با شتر به کویر لوت می‌رفت و از اینجا بار پهن برده و از کویر لوت و کرمان خرما می‌آورد.

زندگی ما اینگونه سپری می‌شد تا اینکه یک روز در نزدیکی روستایمان یک معدنی به نام معدن قلعه زری کشف شده بود، پدرم تصمیم گرفت به آنجا برود تا کار کند.

روایتی از روزهای سخت اسارت و دلتنگی برای امام(ره)/ حکایت جوان محصلی که سخت‌ترین شکنجه‌ها هم نتوانست زبانش را باز کند///انتشار

زندگی در علم آباد همراه با کار و نبود امکانات

ما در روستای علم آباد بودیم اما پدر هر دو ماه یک بار به ما سرمی‌زد، فاصله معدن تا روستای ما چند ساعتی راه بود، غم دوری پدر را در آن زمان که کودک بودم، حس می‌کردم، بعد از مدتی پدر با حقوق خود یک دوچرخه خرید ومسیر چند ساعته را از معدن تا علم آباد با دوچرخه می‌آمد، البته قبل از اینکه پدرم به معدن قلعه زری برود، یک مدت به مشهد رفتیم و پدرم کار کشاورزی وتولید میوه وخربزه داشت که من یک سال آنجا در طرق مکتب رفتم اما چون درآمد آنجا تنها در تابستان بود، دوباره به روستای خودمان رفتیم،در آن زمان من تصمیم گرفتم به مدرسه بروم، زندگی سخت اما گاهی شیرین بود، خبری از نفت، گاز و بخاری نبود، مادرم کماچ را زیر آتش و شن درست می‌کرد، و آنرا داخل یک پارچه دور کمرم می‌بست.

تا من به روستای بالاتری که برای مدرسه می‌رفتم آن کماچ را در راه بخورم، دوران 5 سال ابتدایی را در معدن قلعه زری خواندم و در تابستان‌ها در کنار پدرم کارگری می‌کردم، برای ادامه تحصیل باید به بیرجند می‌آمدم، خانه‌ای در نزدیکی قلعه بیرجند، یک اتاقی کرایه کردم و مدرسه در آن زمان به صورت دو شیفت بود، هم صبح باید به مدرسه می‌رفتیم و هم عصر در این فاصله نهارم بیشتر اوقات چون تنها بودم، سیب زمینی پخته و تخم مرغ بود.

آغاز جرقه‌های انقلاب و آشنا شدن با امام در مسجد چهار درخت

دوم راهنمایی که بودم جرقه‌های انقلاب در بیرجند به گوش می‌رسید، من چون محصل بودم و تنها در بیرجند زندگی می‌کردم اما دوست داشتم نمازم را در مسجد اقامه کنم که بیشتر اوقات نماز مغرب و عشا را در مسجد چهاردرخت بیرجند می‌خواندم، یک شب بعد از نماز دیدم چندین نفر جوان دور همدیگر حلقه‌ زده و سخنان در گوشی می‌گویند، جلو رفتم آنها ابتدا به من شک کرده و از من پرسیدند تو اینجا چه می‌کنی؟ برایشان از وضعیتم توضیح دادم در آن شب بود که فرمایشات حجت‌الاسلام عارفی که الان در قید حیات نیستند در خصوص انقلاب و امام خمینی(ره) را شنیدم، بعد از آن شب رفت و آمد من به مسجد بیشتر شد و در همین روز و شب‌ها بود که نزدیک به دوران انقلاب فرا رسید.

دیدن و داشتن عکس امام خمینی(ره) بزرگترین آرزویم بود

همیشه دوست داشتم بدانم تصویر امام چگونه است؟ صورت اما چگونه است، زیرا در آن زمان تلویزیونی و عکسی از امام ندیده بودم تا اینکه در یکی از شب‌ها در همان مسجد عکس 4 در 3 در یک کاغذ آچار از امام دیدم و به آنها گفتم می‌شود یکی از این عکس‌ها را به من بدهید و همین که تصویر امام را گرفتم داخل لباسم گذاشتم، شروع به دویدن کردم تا به خانه برسم و یک دل سیر نگاه عکس امام بیندازم، صبح روز بعد عکس امام را لابه لای کتاب درسم گذاشتم، دوست داشتم نشان همکلاسی‌هایم بدهم، اما جرات نداشتم تا اینکه بعد از یک هفته در مدرسه ما هم زمزمه‌های انقلاب پیچیده شد.

آغاز راهپیمایی‌ها در معدن قلعه زری

خداوند به من توفیق داده تا از ابتدای انقلاب در عرصه‌های مختلف حضور یابم، در راهپیمایی‌ها و تظاهرات، پخش اعلامیه و تصویر امام خمینی (ره) شرکت می‌کردم، آنقدر شعارهای کوبنده مرگ بر شاه، آی شاه خائن سر می‌دادم، تا اینکه در یکی از راهپیمایی‌ها که به همراه معلم شهیدم، شهید شریفی پناه که معلم زبانمان بود، شرکت کرده وشناسایی شدم، بعد از آن تصمیم گرفتم، بیرجند را ترک کنم وب ا یک کیف پر از اعلامیه و عکس امام، بیرجند را به سمت معدن قلعه زری ترک کردم، در معدن قلعه زری هم با کمک یکی از دانشجویان، راهپیمایی را به خیابان‌های کارگری معدن کشاندیم و چون آن زمان ارباب و رعیتی بود و مردم دل خوشی از این موضوع نداشتند دو تئاتر در قالب ارباب و رعیتی و در زمینه شاه بازی کردیم.

روایتی از روزهای سخت اسارت و دلتنگی برای امام(ره)/ حکایت جوان محصلی که سخت‌ترین شکنجه‌ها هم نتوانست زبانش را باز کند///انتشار

نخستین اعزام به جبهه در سال دوم دبیرستان

یک روز بعد از نماز مغرب که در معدن از مسجد می‌آمدم دیدم رادیو آهنگ‌های انقلابی پخش می‌کند و خبر از پیروزی انقلاب را سر می‌دهد من هم بعد از شنیدن این خبر با سرعت خود را به بیرجند رساندم و به ادامه کار و زندگی پرداختم، بعد از انقلاب کمیته تشکیل شد و دوره‌های مختلف اسلحه‌شناسی و نظامی را آموزش دیدم تا اینکه کلاسم دوم دبیرستان بودم در حالی که در دبیرستان شریعتی تحصیل می‌کردم، تصمیم گرفتم به جبهه بروم.

در گام نخست باید به غرب کشور اعزام می‌شدم در سال 60 به سمت بوکان رفتیم، بوکان تازه آزاد شده بود و قرار بود ما به بوکان برویم و آن شهر را تحویل بگیریم من در آنجا مسئول برق شدم، در دوران جنگ تحمیلی من چندین بار به جبهه رفته و باز به بیرجند آمده تا ادامه تحصیل دهم در آخرین مرحله 21 ساله بودم که به جبهه جنوب تیپ 18 جوادالائمه اعزام شدیم قرار بود در عملیات آزادسازی فتح خرمشهر شرکت کنیم اما توفیق نشد در آن زمان من فرمانده رسته آرپی جی زنها بودم در شب آخر ماه مبارک رمضان طبق عادت همیشه بر بالای سنگر رفتم تا اذان بدهم دیدم یک نفر بلدوزر زن دارد سنگر درست می‌کند، جلو رفتم، دیدم برادر بزرگم که در آن زمان در جهاد سازندگی کاری‌ می‌کرد بود به او گفته بودم بگذار من از جبهه بیایم بعد تو به جبهه بیا، اما او گفت، به فرمان امام خمینی(ره) امروز در اینجا حاضر شدم و همان شب عملیات داشتیم که برادرم سنگرهای ما را با همان بلدوز درست کرده بود.

آغاز عملیات رمضان سوم و داستان اسیر شدن

بعد از افطار عملیات آغاز شد عملیات رمضان مرحله سوم از نظر استراتژیکی بسیار مهم و وسیع بود رمز عملیات یا مهدی ادرکنی بود، دشمن تا جایی که می‌توانست بر سر ما گلوله می‌ریخت، عملیات که آغاز شد، با گلوله باران دشمن، اوضاع و خیم شد، دست و پای بچه‌های ما در صحرا ریخته شده بود و ارتباط ما با مرکز و ستاد قطع شده بود، من مانده بودم با یک گلوله آرپیجی، تا جایی که می‌توانستم سنگر به سنگر جلو رفتم، عراقی ها تا جایی که می‌توانستند یک لحظه آتش بمباران خود را قطع نمی‌کردند در یکی از سنگرها سرم را روی آرپی جی گذاشتم و با خود و خدا نجوا کردم از همه جا نا امید شده بودم گفتم یا امام زمان این علمیات با نام شما آغاز شده دست و پای دوستانم قطع شده خودت مرا یاری کن ناگهان همان یک گلوله را شلیک کردم و درست وسط سنگر عراقی‌ها اصابت کرد.

روایتی از روزهای سخت اسارت و دلتنگی برای امام(ره)/ حکایت جوان محصلی که سخت‌ترین شکنجه‌ها هم نتوانست زبانش را باز کند///انتشار

تصمیم گرفتم به عقب برگردم، سینه خیز به عقب برمی‌گشتم که یکی مرا صدا زد به طرفش رفتم دیدم یکی از رزمندگان است که یک دست و یک پایش قطع شده بود گفتم با این وضعیت از دست من کاری ساخته نیست او گفت نه برادر به نظرم تو زودتر از من به کربلا می‌رسی از تو می‌خواهم سلام مرا به عباس علمدار برسانی و در کنار ضریح امام حسین(ع) بگویی این جوان 19 ساله تا جایی که توانست جنگید.

با او خداحافظی کردم نزدیک صبح شده بود با همان پوتین‌ها نمازم را خواندم، منتظر بودم که طبق قرار همیشه همان ساعت‌ها نیروهای خودی از آن محل عبور کرده و یا تقویت می‌شدند، ماشین‌ها که جلو آمدند، ناگهان دیدم رنگ ماشین و لباس پوشیدنشان با ما فرق دارد فهمیدم که آنها عراقی هستند، پا به فرار گذاشتم تا جایی که توان داشتم دویدم ناگهان در حین دویدن، پایم داغ شد، گلوله دشمن به پایم اصابت کرد و در 31 تیرماه 61 در منطقه کوشک عراقی‌ها مرا اسیر کردند، تا جایی که می‌توانستند مرا کتک زدند آنها ابتدا قصد داشتند مرا اعدام کنند اما یکی از آنها پیشنهاد داد من شخصیت مهمی هستم باید مرا اسیر کنند.

طعم چوب خیزران را در دوران اسارت تجربه کردم

بعد از آن وارد آسایشگاه شدیم و چنان با کابل، شیلنگ، چوب خیزران و باتون به ما حمله کردند تازه فهمیدیم که علت انداختنمان داخل آب این بود که بدنمان خیس شود و ضربات محکم تر بر ما خورد، در آن روز من درد چوب خیزران را که بریاران امام حسین (ع) هم زده بودند را چشیدم، بازجویی، پشت بازجویی اما می‌دانستم باید در تمام بازجویی‌ها یک چیز بگویم.

شوک‌های الکترونیکی و انواع شکنجه نتوانست زبانم را در برابر عراقی‌ها باز کند

آنها دوست داشتند که من در بازجویی‌ها اعتراف کنم که فرمانده یا پاسدار هستم و تعداد رزمندگان و گروهان‌ها را بگویم اما من همیشه در جواب سوال‌هایشان گفتم، من محصل و بسیجی هستم اما می‌دانم آنقدر ایران نیرو و رزمنده دارد که برای حضور در جبهه باید چندین ماه در نوبت باشی زیرا می‌دانستم هر چه آمار را این گونه بالاتر بگویم ترس آنها بیشتر می‌شود، با این سخنان مرا به شوک الکتریکی وصل کرده و یا با طناب به پنکه سقفی وصل می‌کردند تا من آماری از گروهان‌ها، اسامی فرماندهان بدهم، اما در برابر شکنجه‌های آنها چیزی بر زبان جاری نساختم.

دوران اسارت با ابوترابی بهترین دوران اسارتم بود

یادم می‌آید یک روز که بعد از چند مدت برای هواخوری به بیرون آسایشگاه رفتیم، از شدت تشنگی اسرا، مقدار آب کمی که با لجن جمع شده بود را به شدت می‌خوردند اما این اسرا با وجود سختی زیاد در برابر دشمن محکم بودند در اردوگاه موصل 4 با حجت‌الاسلام ابوترابی بودیم در آن آسایشگاه هم چیز از روی نظم و برنامه بود، ایشان برای اسرا نقش یک رهبر را داشت، و انواع کلاس‌های قرآن، تفسیر، زبان‌های خارجه، ایتالیایی، فرانسوی، از طریق خود اسرا برای همدیگر به صورت مخفیانه برگزار می‌شد.

بیشتر دوران اسارت را روزه بودیم

من مدت 8 سال و یک ماه و 4 روز در آسایشگاه‌های عراق اسیر بودم، با وجود تمام خاطرات اسارت، خاطرات ماه رمضان وخاطره شنیدن فوت امام خمینی(ره) بیشتر از همه برذهنم نقش بسته است، سحرهای ماه رمضان را با چند قاشق غذا، روزه می‌گرفتیم، غذا کم بود، همه چیز وضعیت نامناسبی داشت، اما چون با هم همدل و شکرگذار بودیم، کم و کاستی را کمتر حس می‌کردیم، در زمان اسارت بیشتر وقت ها رزمندگان روزه بودند، برای تهیه زلوبیا رمضان نان‌های ساندویچی که به ما می‌دادند داخلش آرد بود، آردها را می‌گذاشتیم خشک شود، بعد از خشک شدن، اردها را با سنگ می‌کوبیدیم، بعد همراه با شیرخشک زولوبیا درست کردیم و خیلی هم خوشمره بود.

روایتی از روزهای سخت اسارت و دلتنگی برای امام(ره)/ حکایت جوان محصلی که سخت‌ترین شکنجه‌ها هم نتوانست زبانش را باز کند///انتشار

درماه مبارک رمضان ختم قرآن همراه با تفسیر را به صورت مخفیانه برگزار می‌کردیم با وجود اینکه قرآن کم بود، اما مراسم فرهنگی از قبیل دعای کمیل، دعای ندبه زیارت عاشورا همه مراسمات را به صورت مخفیانه برگزار می‌کردیم.

اقتصاد مقاومتی را در اردوگاه‌های عراق محقق کردیم

ما محوطه خشک اردوگاه را به مزرعه‌ای از سبزی، خیار سبز و غیره تبدیل کردیم، به نوعی اقتصاد مقاومتی را در ارودگاه پیاده سازی کردیم، اما یک روز بر عکس همیشه که از سر صبح بلندگوهای اردوگاه آهنگ‌های موسیقی آن ور آبی پخش می‌کرد، آن روز صدای قرآن پخش شد، همه تعجب کردیم، چون هیچ وقت سابقه نداشت، تا اینکه متوجه شدیم، امام خمینی (ره) از دار دنیا رفته‌اند و من باید این را به اسرا می‌گفتم، همین که جلو صف ایستادم و کلمه انالله واناالیه راجعون را گفتم همه بچه‌ها زیرگریه زدند و من فقط گفتم بچه‌ها بی پدر شدیم همه ما آرزو داشتیم خاطرات اسارت را با دیدن امام شیرین کنیم.

ابوترابی به اسرا گفته بود هر کس قرآن را حفظ کند بعد از اسارت به دیدن امام می‌رود، آن روز حال و هوای عجیبی داشتیم اما از سویی دوست نداشتیم جلوی دشمن و عراقی‌ها خود را ببازیم ما دوست داشتیم بعد از اسارت به دیدار امام خمینی(ره) رفته و بگوییم ما به خاطر مادیات خود را به عراقی‌ها نفروختیم، چون در مکتب تو درس آموختیم اما بعد از آزادی در سال 69 وقتی به دیدار رهبر معظم انقلاب رفتیم با چشمانی اشک بار گفتیم رهبر ما کجاست و همه سینه خیز خود را به مرقد امام راحل که در آن زمان خاکی بود رساندیم.

بله 8 سال هم با همه سختیها گذشت اما امروز هر چه مشکل فرهنگی داریم باید به وصیت نامه امام برگردیم، امروز باید به پتانسیل نیروی جوان اعتماد کنیم.

تنها آرزوی من این است که چفیه رهبر معظم انقلاب را داشته باشم و بعد از مرگ آن چفیه را روی بدنم در خاک دفن کنند تا از آن طریق شفاعت شوم.