راستش من یکی از خواهرامو می خواستم بدم به یکی از بچه های لشکر حالا که تو ازدواج نکردی، کی بهتر از تو. تا این را گفت عرق شرم را روی صورتم حس کردم و از طرفی ته دلم هم قند آب شد.

به گزارش مرور نیوز، دست حسین در عملیات خیبر قطع شد. بعد از عملیات، برای عیادتش به اصفهان رفتیم در خانه پدری اش بود. از وضعیت لشکر و تعداد شهدا و مجروحین سوالاتی کرد و جوابش را دادیم.

در آن چند روزی که اصفهان بودم، تقریباً هر روز به دیدن حسین می رفتم.


یکی از همین روزها به من گفت: «شما ازدواج کردی؟» گفتم: «چطور مگه؟» گفت: «زن گرفتی یا نه؟» گفتم: «هنوز نه.» گفت: «راستش من یکی از خواهرامو می خواستم بدم به یکی از بچه های لشکر، حالا که تو ازدواج نکردی، کی بهتر از تو.» تا این را گفت، عرق شرم را روی صورتم حس کردم و از طرفی ته دلم هم قند آب شد.

گفتم: «حسین آقا این حرف ها چیه؟ ما هنوز بچه ایم وقت زن گرفتنمون نشده.» گفت: «نه، بیخود حرف مفت نزن، من تصمیمم رو گرفتم، تو باید دوماد ما بشی! آمادگی شو داری یا نه؟» با خجالت گفتم: «حالا باشه، ایشاء الله سروقت.» دیگر نمی توانستم آن جا بمانم و اجازه رفتن گرفتم.

موقع رفتن، حسین گفت: «من خبر شو به مادرم اینا می دم، شما هم برو مقدمات کار رو انجام بده و به خونواده ت بگو.» گفتم: «هر جور شما صلاح میدونی، خیره ایشاالله» و خداحافظی کردم.

فردای آن روز علیرضا صادقی را دیدم و ماجرا را برایش تعریف کردم. پقی زد زیر خنده، حالا نخند کی بخند! پرسیدم: «چرا می خندی؟» گفت: «بنده خدا! حسین اصلاً خواهر نداره، اینا کلا سه تا برادرند!» از این که سر کار رفته بودم، نمی دانستم ناراحت شوم یا بخندم.

چند روز بعد به اتفاق چند نفر از دوستان رفتیم مشهد. در حرم، حسین را به همراه دو سه تا از بچه های لشکر دیدیم. خوشحال شدم و با هم روبوسی کردیم. تو کجا اینجا کجا، سوالی بود که هر دو از همدیگر پرسیدیم.

حسین از وضع اسکان ما پرسید و گفت: «اگه پولی چیزی می خواید، بگید بهتون بدم.» تشکر کردیم. موقع خداحافظی گفت: «ما فردا ظهر ناهار می خوایم بریم شاندیز، تو هم بیا بریم.» قرار گذاشتیم و فردا رفتیم آن جا. جایی که مستقر شدیم بسیار سرسبز و زیبا بود. کبابی درست کردیم و زدیم تورگ.

بعد از ناهار، حس شوخی حسین گل کرد. نهر آبی آنجا بود که آب بسیار سردی داشت. حسین نقشه کشید و یکی از بچه ها را خیس کرد. با این حرکت او، کم کم به جان هم افتادیم و همدیگر را آب می دادیم. البته همه حرمت حسین را به عنوان فرمانده حفظ می کردند. کسی او را خیس نمی کرد، اما او همه را مورد لطف قرار داد.

موقع برگشتن، حسین به من گفت: «تو بیا جلو بشین باهات کار دارم.» من که از سرکار رفتن قبلی درس نگرفته بودم، خام شدم و رفتم کنار دستش نشستم. شروع کرد با من صحبت کردن و گفت: «بین به سری کارها هست که باید فقط تو رو توی جریانش بذارم و نمیتونم به کس دیگه ای اعتماد کنم، اونم اینه که ..» هنوز جمله اش تمام نشده بود که پشت گردن و کمرم سوخت. حسین بی هوا بطری آب سرد را از پشت یقه ریخت داخل لباسم. آن قدر یخ کردم که فقط گفتم: «ها، ها، ها .....» حسین گفت: «حالا دیگه کاری باهات ندارم، پاشو برو عقب بشین».

برگرفته از کتاب « زندگی با فرمانده» مجموعه خاطراتی از شهید حسین خرازی
راوی: غلامحسین هاشمی