به گزارش مرور نیوز، من از لشکر هفده به غرب منتقل شده بودم، اما برای بعضی از عملیات ها آقا مهدی تماس می گرفت و می گفت: «بلند شو بیا، عملیات است.»
از جمله عملیات خیبر که به اتفاق «حسین ایرانی» فرمانده سپاه قم با هاورکرافت رفتیم.
وقتی به جزیره شمالی و جنوبی در یک سنگر عراقی مستقر بود. آقا مهدی در منطقه ای بین جزیره شمالی و جنوبی در یک سنگر عراقی مستقر بود.
چند وقتی می شد ایشان را ندیده بودم. روبوسی کردیم و همدیگر را در آغوش گرفتیم.
نگاهش که کردم، حسابی حالم گرفته شد. از بس خسته بود و بی خوابی کشیده بود، از چشم هایش اشک می آمد.
گفت: «بیا برویم.» ترک موتور تریل ۲۵۰ نشستم و حرکت کردیم. به جایی رفتیم که حجم آتش دشمن سنگین بود. روی موتور وضعیت منطقه را برایم شرح داد و نسبت به منطقه توجیه ام کرد. نیروهای در حال تردد را معرفی کرد که جمعی کدام یگان هستند. بعضی چاها نگه می داشت با کسانی که من نمی شناختم شان، سلام و علیک می کرد.
ما از روی دژ می رفتیم و رزمنده ها توی کانال بودند. بعد از توجیه من، به سنگر فرماندهی برگشتیم. آن جا از او خواهش کردم که: «شما دیگر جلو نیا، برو کمی استراحت کن، من می روم.
خیالت راحت باشد؛ تا زنده هستم، آن جا می ایستم.» باور نداشت و نمی توانست در آن شرایط برود با خیال راحت بخوابد.
دیدم راضی نمی شود، رفتم سراغ آقای ایرانی و با کلی قسم و آیه به او گفتم: «شما بیا برو به آقا مهدی تکلیف کن که برود یکی، دو ساعت بخوابد؛ وگرنه از بین میرود!»
رفت گفت. آقا مهدی با نارضایتی قبول کرد، من هم به جلو رفتم.
در طول تمام مدتی که با مهدی هم نشین بودم، از فرط فعالیت زیاد، همیشه او را با بدنی خسته و چشمانی قرمز می دیدم.
مخصوصا وقتی یک هفته، ده روز به عملیات مانده بود. بین فعالیت و استراحت مهدی هیچ تناسبی وجود نداشت. از بس بی خوابی می کشید، همیشه کمبود خواب داشت.
خیلی مواقع در جلسات چند نفره ای که داشتیم، وسط صحبت، می دیدم مهدی چرت می زند، بعد هم سرش می افتاد یا خوابش می برد.