آخرین شب سوگواره شعر آیینی بر آستان اشک با حضور شاعران و مرثیهسرایان اهل بیت (علیهم السلام) در فرهنگسرای اندیشه، متبرک به نام امام حسن(ع) و امام حسین(ع) برگزار شد.
به گزارش مرور نیوز به نقل از روابط عمومی فرهنگسرای اندیشه، آیین اختتامیه سومین سال سوگواره شعر آیینی «بر آستان اشک»، همنوا با کاروان اسرای کربلا، شامگاه دوشنبه هفدهم آبان ماه متبرک به نام حسنین (علیهم السلام) با حضور شاعران، مداحان و مرثیه خوانان اهل بیت و جمعی از علاقه مندان به خاندان عصمت و طهارت در سالن آمفی تئاتر فرهنگسرای اندیشه برگزار شد.
این سوگواره که بیشتر به شب شعر عاشورایی مزین شده است، در شب پایانی به نام مقدس امام حسن(ع) و امام حسین(ع) متبرک شد و همچون شبهای گذشته، با خوانش زیارت عاشورا، با نوای مرتضی یراقبافان آغاز شد.
آغازگر شعرخوانی این شب، مصطفی محدثی خراسانی بود که چهار دوبیتی و غزل خواند.
خورشید اگر به مهر تابنده شده است
و از عطر بهار شهر آکنده شده است
تغییر نیامده است در لیل و نهار
ذرات تو در جهان پراکنده شده است
***
یک بار رسید و بار دیگر نرسید
پرواز چنین به بام باور نرسید
هر چند که عمر نوح را پیدا کرد
تاریخ به سن درک اصغر نرسید
***
فریاد اگر چه در تو پنهان بوده است
خورشید تکلمت فروزان بوده است
صلح تو برای نهضت عاشورا
آرامش پیش پای طوفان بوده است
***
هر پند که مظلوم غریبت تنهاست
نام تو سرود موج موج دریاست
بامی ز علی ست با تو بامی ز حسین
پرواز تو از غدیر تا عاشوراست
***
اگرچه باغ پر از لاله تو پرپر شد
زمین برای همیشه شهیدپرور شد
زمین برای همیشه به قصد یاری تو
تمام پاسخ آن پرسش معطر شد
زمین به یمن نفسهای عاشقانه تو
محل رویش دلهای دردباور شد
چه کیمیا به زمین ریخت حلق پاره تو
که خاک با نفس آسمان برابر شد
تو ذوالفقار شدی با دو تیغ درد و نبرد
جهاد اصغر تو هم رکاب اکبر شد
به اوج، خواهریاش را رساند زینب باز
پس از شهادت عباس ها، برادر شد
به ظهر واقعه آدم به خویشتن بالید
اگرچه گوشه چشم پیمبران تر شد
کنون دوباره تو و کربلا و عاشورا
سپاس کوچکت اما هزار لشکر شد
محمد رسولی شاعر جوان که شعرهای بسیاری در زمینه روضه، آیینی، مدح و مرثیه اهل بیت(ع) سروده، در رثای حسنین(علیهم السلام) به شعرخوانی پرداخت.
اگرچه عاشق ناقابل شماست دلم
بیا به خانه خود منزل شماست دلم
اگر که شیعه شدم از دل شماست دلم
که از اضافه آب و گل شماست دلم
من آفریده شدم تو دل مرا ببری
طفیل هستی عشق اند آدمی و پری
تو آمدی رمضان سفره ضیافت شد
شب تولد تو تازه ماه رؤیت شد
همین که در دو جهان کار تو کرامت شد
خیال من دگر از روز حشر راحت شد
به شکر آنکه برای خدا حسن شده ای
چهار رکعت یومیه های من شده ای
همیشه پشت در خانه تو مهمان است
بیا ز خانه که در کوچه راه بندان است
هر آن کسی که گدایت نشد پشیمان است
الا که گوشه ای از سفره تو ایران است
چه میشد اگر قبر تو در ایران بود
به جای شمع صحن تو چراغان بود
سه بار زندگی ات را به این و آن دادی
جذامی آمده و روی خوش نشان دادی
به آنکه گفت به تو ناسزا امان دادی
گرسنه بود و به او قرص های نان دادی
هزار سفره اگر هم فراهم آورده
کرم کنار کریمی تو کم آورده
ازل ندیده دگر تا ابد همانندت
غزل چه هست به جز بندهای دربندت
جمل شکسته شده فتنه اش ز ترفندت
عسل شده ست چه شیرین ز کام فرزندت
برای روز مبادا دوتا پسر داری
دوتا پسر که نه یک جفت شیر نر داری
سفید نیست که سرخ است پرچم صلحت
و نیست صحبت سازش در عالم صلحت
نبود تیغ برنده تر از دم صلحت
بهپاست کرب و بلا از محرم صلحت
سکوت تو ثمرش میشود قیام حسین
شما امام حسن هستی و امام حسین
گدا اگر دمی با شما قدم بزن
غنی شود برود خانه کرم بزند
کجاست آنکه ته قصه را رقم بزند
بیاید و برای شما حرم بزند
بیا که جمعه ما موعد قیام شود
بیا که ندبه عینالحسن تمام شود
شعر دوم محمد رسولی حال و هوای متفاوتی به اختتامیه بر آستان اشک بخشید.
اگر جبریل هم بودم در این وادی پرم میریخت
در این وادی که هر موجود پای او عدم میریخت
قیاس او و یوسف کار بیجاییست میدانم
که حسنش آبرو را از عربها تا عحم میریخت
اراده کرده شاعرها فقط از کربلا گویند
وگرنه در رثای او هزاران محتشم میریخت
کسی دست از حرم شستهست و با ویرانه میسازد
که صدها کربلا از آستین او حرم میریخت
نشستن تا مصیبتهای او را بلکه بنویسم
به غربت که رسیدم اشک از چشم حرم میریخت
اگر آهی کشد مظلوم عالم را به هم ریزد
چو یاد مادرش میکرد زینب را به هم میریخت
زن ناسازگارش عاقبت زهر خودش را ریخت
چه فکری با خودش میکرد در افطار سم میریخت
نمیدانم چرا از چهره این مرد هنگام
عبور طفل و مادر از گذرها درد و غم میریخت
مدینه کوچهای دارد که از نزدیک آن کوچه
اگر هر وقت رد میشد دلش در هر قدم میریخت
عباس شاهزیدی شاعر اصفهانی که میهمان پنجمین شب سوگواره بود، یک ترانه و یک غزل خواند.
دارم عاشقی رو نفس می کشم
هوای زمینت یه چیز دیگس
اگه کل سالم بیام کربلا
ولی اربعینت یه چیز دیگس
پیاده میام بلکه آروم بشم
بزار سینمو وا کنم آتیشه
می خوام هرچی دارم بریزم به پات
آدم گاهی اینجوری عاشق میشه
***
آه خداست آه تر از او ندیدهایم
عین الحسن؟ که ماهتر ازو او ندیدهایم
روحی له الفداک که پناه غریب هاست
هر چند بیپناهتر از او ندیده ایم
اقرار کرده اند همه دشمنان او
مظلوم بی گناهتر از او ندیدهایم
عین الحسن؟ تمام تنم تیر میکشد
وقتی که بیسپاه تر از او ندیدهایم
بر داستان کوچه و مادر یکی بس است
ما شاهدی گواهتر از او ندیدهایم
با این حساب بین تمام غریب ها
شاه غم است و شاهتر از او ندیدهایم
از داغ غربتت همه آتش گرفته است
عین الحسن؟ که ندبه هم آتش گرفته است
عین الحسن نماد تمام غریبهاست
دستم به دامنش که طبیب طبیبهاست
عین الحسین قسمت حساس ندبه است
عین الحسن ادامه یابن الشهیدهاست
دنیا اگر هوای حسن را نداشتهست
پیش خدا که سکه به نام غریبهاست
فرمان تیر بر کفن مجتبی زدن
باور کنید زیر سر نا نجیبهاست
آغشته شد محاسنش از خون کنار تشت
با این حساب در صف شیب الخزیبهاست
در احتضار روضه برای حسین خواند
یعنی به یاد غربت روز غریبهاست
دل را به عشق نور دو عینش گذاشته است
این روضه را برای حسینش گذاشته است
هادی جانفدا دیگر شاعری بود که دو شعر آیینی تقدیم آستان مبارک امام حسین (ع) کرد:
تابی نداشت بر تن و استاده بود مَرد
تنهاترین مسافر این جاده بود مرد
هستی به راستای قدش تکیه داده بود
حتی سنان که بر آن تکیه داده بود مرد
با چشم خون به پای وی افتاده بود زخم
از پا ولی هنوز نیافتاده بود مرد
آرام در تلاطم امواج تیغ ماند
انگار در میانه سجاده بود مرد
در آخرین دقایق قبل از عروج سرخ
چون لحظه های اولش آزاده بود مرد
زیباترین ترانه تاریخ عشق شد
آواز عاشقانه که سر داده بود مرد
این نام جاودانه که از خود به جا گذاشت
یک واژه غریب ولی ساده بود – مرد
***
وقتی پدرت حضرت حیدر شده باشد
باید که تو را فاطمه مادر شده باشد
جد تو نبی بود نه اینطور بگویم
شک نیست که جد تو پیمبر شده باشد
جز بر در این خانه ندیدیم امامت
تقسیم میان دو برادر شده باشد
خورشید سفالی است که در سیر جمالی
از بوسه بر این گونه منور شده باشد
بو میکشم ایام تو را- باید از اخلاق
یک تکه تاریخ معطر شده باشد
ای حوصله محض چه تشبیه سخیفی است
با حلمت اگرکوه برابر شده باشد
با اینکه قضا دست تو را بست ندیدیم
جز آنچه بخواهی تو مقدر شده باشد
از عمر تو یک روز جمل آیه فتح است
با صلح اگر مابقی اش سر شده باشد
فریاد سکوت تو چه آهنگ رسایی است
شاید پس از آن گوش جهان کر شده باشد
دق داد محبان تو را گرچه سکوتت
غوغای تو روزی است که محشر شده باشد
روزی که به اعجاز تو مبهوت بمانند
شک ها همه تبدیل به باور شده باشد
خون جگرت ریخت نه در تشت که در دشت
داغ گل سرخیست که پرپر شده باشد
در مکتب تو رشد سریع است عجب نیست
فرزند تو هم قامت اکبر شده باشد
آن چشم که گریان نشود روز قیامت
چشمیست که از غصه تو تر شده باشد
باور نتوان کرد که خاکیست مزارت
جز آنکه ضریح تو کبوتر شده باشد
ای جان علی ریشه غم را بکن از دل
هرچند که اندازه خیبر شده باشد
علیمحمد مودب هم شعرهای خود را به ساحت مقدس اهل بیت علیهم السلام تقدیم کرد:
در خیل تو خواستم سواری باشم
در لشگر تو طلایه داری باشم
افسوس که هیچ بودم آنقدر که باد
نگذاشت در این هوا غباری باشم
***
چو شب زد خیمه بر اردوی شن ها
جهان نیزار خاموشی شد و خفت
به هر سو چلچراغی سبز پژمرد
ز "الا" در بیابان نیزه بشکفت
زمین شد صفحه تفسیر قرآن
به خط سرخ مصباح الهدی ها
نمی خواند کسی خط خدا را
به قرآن مبین کربلاها
به جا ماند از تمام باغها داغ
درختان تشنه از جو بازگشتند
به شوق گندم ری، اهل بابل
کدو رفتند و کندو بازگشتند
به طراری غروب از راه آمد
ز خون خوب رویان چهره رنگین
زمان چون خنگ کوری لنگ می زد
به زیر بار آن نی های سنگین
غریبانیم در بازار شامی
که زنگی، روی رومی خوش ندارد
عجب مصری که یوسف را بها نیست
که زالی نیست تا دوکی بیارد
ز یوسف، پیرهن دزدند مردم
که چشمانی زلیخایی ندارند
گهر ریز است خاک کوی دلدار
گدایان میل بینایی ندارند
گدایان پاره نان دوست دارند
نمی بینند آن سر در تنور است
سبو بر سنگ ساحل می زند مست
نمی داند که دریا آب شور است
جهان مست است از خوابی گران سنگ
نمی داند که خواب ارزان فروشی است
در انبارند خیل مرده جانان
جهان بازار گرم جان فروشی است
بکوش ای جان و جانی دست و پا کن
که جانان مشتری را دوست دارد
هر آن کاو نیم جانی دارد ای دوست
چنین سوداگری را دوست دارد
مبادا در قمار جان ببازی
مبادا جان که دادی، تن بمانی
عزیز است این دو روز غم، مبادا
ز یوسف، بند پیراهن بمانی
گرگ آن روز شَبان بود و خیانت می کرد
شیخ با جوهر تحریف کتابت می کرد
...
سیدحمیدرضا برقعی شاعر جوان اهل قم آخرین بخش شعرخوانی اختتامیه بر آستان اشک ماه صفر را برعهده داشت.
راویان راوی ابلیس شدند اینگونه
خِبره در جعل احادیث شدند اینگونه
رو به روی علی از نام علی بد گفتند
درد اینجاست که از قول محمّد گفتند
در زمانی که زمین بستر طُغیان شده بود
شهر آلوده به پیراهن عُصیان شده بود
کسی از تیره تردید عَلم برمی داشت
پِی آن کینه دیرینه قدم برمی داشت
کسی آن گونه که مَحرم شد و نامحرم بود
کسی آن گونه که میدانی و میدانم بود
همه عمر از این فتنه خبر داشت علی
چاه اگر کَند علی ، نخل اگر کاشت علی
چه نصیحت بنویسد پسر کعبه به غیر؟
به رفیقان قدیمی که زُبیرند زُبیر
به کسانی که به سلّاخی دین افتادند
و هم از اسب ، هم از اصل زمین اُفتادند
چشم ظلمت زده روشن به حقیقت ها نیست
گوش این قوم بدهکار نصیحت ها نیست
جلوه خوف اگر داشت رجا هم دارد
مرتضی جاذبه و دافعه باهم دارد
فاتح بدر و اُحد میرسد از راه ،علی
مرد همواره توکّلتُ علی اللّه ،علی
وقت آن شد که شکوه علی اعجاز کند
ذوالفقار است که باید سخن آغاز کند
چشم لشکر به تحیّر نفسی پلک نزد
خطبه را تیغ دودم خواند و کسی پلک نزد
تیغ بردار و برو ، توُسن خود را هِی کن
چادر فتنه بسوزان و جمل را پِی کن
هیچ تیری نرود سوی خطا سمتِ هدر
تیغ اگر تیغِ پسر باشد و فرمان پدر
نفس معرکه تکبیر حسن را می خواست
ختم این غائله شمشیر حسن را می خواست
خاکمالِ قدمِ او عَلمِ دشمن شد
آتش افروخت و تکلیف جمل روشن شد
...
می رود قصه ما سوی سرانجام آرام
دفتر قصه ورق می خورد آرام آرام
خبر این است به سردار بگو برگردد
از دم خیمه کفار بگو برگرد
خبر این است ، خبر بادیه را پیموده
دین به حیله ، به دسیسه ، به فریب آلوده
خبر این است که کر می کند آدم را ؛ کر
طبل تو خالی این فرقه سرسام آور
خبر این است که پیمان شکنی ها علنی ست
داستان اُخد و تنگه و پیمان شکنی است
لشکر اهل حق از وادی حق برگشته
رو به روی تو کسی نیست ورق برگشته
آه برگرد که پیکار میان خود ماست
پسر هند جگرخوار میان خود ماست
آه برگرد که پشت سر تو دشمن توست
و جهاد تو در این لحظه نجنگیدن توست
گاه در معرکه باید شرر سوزان بود
بین خاکستر خاموش ، ولی پنهان بود
مثل آن رود شد ، آن رود که آرام گذشت
رود ، رودی که در اعماق دلش طغیان بود
مثل مقداد که شمشیر به کف در کوچه
چشم در چشم علی منتظر فرمان بود
آه مالک تو بگو تو که خودت می دانی
که پس از فاطمه دنیای علی زندان بود
این که بر نیزه نشان دادند بگو قرآن نیست
آن که در شعله در سوخت ، همان قرآن بود
می رود قصه ما سوی سرانجام آرام
دفتر قصه ورق می خورد آرام آرام
می نویسم که شب تار سحر می گردد
یک نفر مانده از این قوم که برمی گردد
...
ناگهان قلب حرم وا شد و یک مرد جوان
مثل تیری که رها می شود از دست کمان
خسته از ماندن و آماده رفتن شده بود
بعد یک عمر رها از قفس تن شده بود
مست از کام پدر بود و لبش سوخته بود
مست می آمد و رخساره برافروخته بود
روح او از همه دل کنده ، به او دل بسته
بر تنش دست یدالله حمایل بسته
بی خود از خود ، به خدا با دل و جان می آمد
زیر شمشیر غمش رقص کنان می آمد