به گزارش مرور نیوز، حاجی توی بیمارستان هفده شهریور بستری بود یک روز پدرم رفت ملاقاتش، وقتی برگشت، گفت: بابا این فرماندت عجب مردیه!
گفتم چطور؟
گفت: اصلا اهل این دنیا نیست، این جا موقتی مونده، مطمئنم که جاش، جای دیگه ای است.
ظاهرا خیلی خوشش اومده بود از حرف های حاجی. ادامه داد: همین جور که صحبت می کردیم، حرف شد از حوریه بهشتی.
گفتم: خلاصه حاج آقا رفتی اون دنیا،یکی ام برای ما بگیر.
اونم خندید و گفت: چشم.
بعدش، حرفی زد که خیلی معنی داشت.
به من گفت : ما صد تا حوریه اون دنیا رو به همین زن خودمون نمی دیم.
گفتم: حاجی همسرش رو خوب شناخته، قدر همچین زن فداکار و صبور رو کسی مثل خود حاجی باید بدونه.
خاطره ای از مجید اخوان
برگرفته از کتاب «خاک های نرم کوشک»؛ روایت هایی از زندگانی شهید برونسی