کمی سرم را تکان دادم، که دوباره گفت: تو اخلاق منو نمی دونستی؟ میدونی که نسبت به این مسائل چقدر حساسم.

به گزارش مرور نیوز، مرتضی یاغچیان که شهید شد، آقا مهدی برای مراسمش نبود. یک نفر که از فرماندهان تبریز بود و تازه با گردانهای قدس آمده بود، فرماندهی قرارگاه را به عهده داشت و قرارگاه را به دست ایشان سپرده بودند.

همان موقع یک آمبولانس نو هم به لشکر داده بودند. من رفتم از فرمانده قرارگاه حکم گرفتم و برای شرکت در مراسم شهید یاغچیان با آمبولانس به سمت تبریز حرکت کردم.

وقتی رسیدم تبریز، یک لحظه هم نتوانستم به منزل بروم، خودم و آمبولانس ۲۴ ساعته در اختیار مردم و مراسم بودیم.

پس از برگزاری مراسم، برگشتم منطقه. آقا مهدی تا مرا دید، صدایم کرد و گفت: «کی گفته بود شما با این ماشین برید؟» گفتم: «اجازه گرفتم.» گفت: «خوبه، خیلی خوبه! تو مگه نمی‌ ‌دونستی که من مخالف اینم که ماشین نو بره توی جاده، مگه بارها این مطلب رو بهتون گوشزد نکرده بودم؟ برای چی با اتوبوس نرفتی؟»

کمی سرم را تکان دادم، که دوباره گفت: «تو اخلاق منو نمی دونستی؟ میدونی که نسبت به این مسائل چقدر حساسم، چشم منو دور دیدین رفتین از یکی دیگه اجازه گرفتین؟ چرا تعدی کردین؟» یادم هست که دستور داد تمام ماشین هایی که در مخابرات داشتیم، ازمان گرفتند، حتی جیپ زیر پایمان را هم گرفت.

۴۸ ساعت که گذشت، دیدیم توی مخابرات بدون وسیله نمی شود کار کرد. رفتیم و التماس کردیم و قول دادیم که دیگر تکرار نکنیم تا بالاخره یک ماشین بهمان دادند.

برگرفته از کتاب نمی‌توانست زنده بماند/ خاطراتی از شهید مهدی باکری