مطمئنم توی این عملیات، مهلتی رو که برام مقرر کردن تا روی این زمین خاکی زندگی کنم، تموم می شه؛ باید برم.

به گزارش مرور نیوز، چند روزی مانده بود به عملیات بدر.آقای برونسی رفته بود مرخصی. همین که برگشت به منطقه ، شروع کرد به تدارک تیپ برای عملیات.

یک روز با هم توی چادر فرماندهی نشسته بودیم. سرش را انداخته بود پایین و انگار داشت به چیزی فکر می کرد. یکدفعه راست توی چشمهام خیره شد. گفت: اخوان این عملیات، دیگه عملیات آخر منه.


خندیدم. گفتم: این حرفا چیه حاج آقا؟ شما اندازه موهای سرتون توی عملیاتها بودین، حالا حالاها هم باید باشین.

گفت: همون که گفتم، عملیات آخره.

گفتم: شما همیشه حرف از شهادت می زنین.

مکث کرد. جور خاصی گفتم: اگه خدای نکرده شما برین، بچه ها چه کار کنن؟

آروم و خونسرد گفت: همه اینا رو که می گی حرفه. من چیزی دیدم که می دونم عملیات آخرمه.

بعد از آن روز، یکی، دوبار دیگر هم این جوری گوشه داد. رو حیاتش رادر حد خودم شناخته بودم. رو همین حساب، کنجکاو شدم. با خودم گفتم: حاجی خیلی داره روی این قضیه مانور می کنه، نکنه واقعا....

یک روز که حال و هوای دیگری داشت، کشیدمش کنار. پرسیدم: حاجی چه خبر شده؟ چی شده که همه اش از شهادت حرف می زنی؟

نگاهم می کرد. ادامه داد: راست و حسینی بگو چی شده؟

یکدفعه گریه اش گرفت، خیلی شدید! جوری نبود که فقط اشک بریزد. شانه هایش همین طور تکان می خورد، هق هقش هم بلند بود. با ناله گفت: چند شب پیش، مادرم رو خواب دیدم.

منظورش حضرت فاطمه زهرا(سلام الله علیها) بودند. همیشه ایشان را به همین لفظ مادر اسم می برد. اشاره کرد به چادر فرماندهی. گفت: توی همین چادر خوابیده بودم که ایشان به من فرموند باید بیای.

نگاه نگرانم را دوختم به صورتش. گفتم: حاج آقا، شاید منظور بی بی این بوده که آخر جنگ ان شاءالله.

گفت: نه، این حرفها نیست! توی همین عملیات من شهید می شم.

مات و مبهوت مانده بودم. تنها چیزی که فکرش را هم نمی خواستم بکنم، رفتن او بود.

گریه اش کمی آرام گرفت. ادامه داد: مطمئنم توی این عملیات، مهلتی رو که برام مقرر کردن تا روی این زمین خاکی زندگی کنم، تموم میشه؛ باید برم.

خاطر جمع حرف می زد و محکم، طوری که یقین کردم در این عملیات حتما شهید می شود.

خاطره ای از مجید اخوان
برگرفته از کتاب «خاک های نرم کوشک»؛ روایت هایی از زندگانی شهید برونسی