باید همین امشب سر زده تشریف بیاری. می دونی چرا؟ چون بابا خیلی کار داره. اگه امشب نیایی، من توی منطقه نگران تو و مامانت هستم. بیا و مردونگی کن و همین امشب تشریف فرمایی کن.
به گزارش مرور نیوز، زمستان سال 1362 بود و ما در اسلام آباد غرب زندگی میکردیم. ابراهیم از تهران آمد. قیافه اش خیلی خسته به نظر می رسید. معلوم بود چند شبه که استراحت نکرده، این را از چشمهای قرمزش فهمیدم. با این همه، آن شب دست مرا گرفت و گفت : «بشین و از جات بلند نشو. امشب نوبت منه و باید از خجالتت در بیام.»
آن زمان مصطفی را باردار بودم. خواستم بگویم که تو خسته ای، بنشین تا خستگی ات در آید که مهلت نداد و از جایش بلند شد.
سفره را انداخت، غذا را کشید و آورد، غذای مهدی را داد و بعد از اینکه سفره را جمع کرد و برد، دوتا چای هم ریخت و خوردیم بعد رفت و رختخواب را انداخت و شروع کرد با بچه حرف زدن، می گفت : «بابایی، اگه پسر خوب و حرف گوش کنی باشی. باید همین امشب سر زده تشریف بیاری. می دونی چرا؟ چون بابا خیلی کار داره. اگه امشب نیایی، من توی منطقه نگران تو و مامانت هستم. بیا و مردونگی کن و همین امشب تشریف فرمایی کن.»
جالب اینکه می گفت : «اگه پسر خوبی باشی» از کجا می دانست که بچه پسر است.
هنوز حرفش تمام نشده بود که زد زیر حرفش و گفت : «نه بابایی، امشب نیا. بابا ابراهیم خسته است. چند شبه که نخوابیده، باشه برای فردا.»
این را که گفت، خندیدم و گفتم «بالاخره تکلیف این بچه رو مشخص کن. بیاد یا نیاد؟!» کمی فکر کرد و دوباره گفت: «قبول، همین امشب.»
بعد ادامه داد: «راستی حواسم نبودم، چه شبی بهتر از امشب؟ امشب شب تولد امام حسن عسکری(ع) هم هست. «بعد انگار که در حال حرف زدن با یکی از نیروهایش باشد گفت :«پس همین امشب، مفهومه؟!»
دوباره خنده ام گرفت و گفتم :«چه حرف هایی می زنی امشب ابراهیم ،مگه میشه؟!»
مدتی گذشت که احساس درد کردم و حالم بد شد. ابراهیم حال مرا که دید، ترسید و گفت: «بابا تو دیگه کی هستی، شوخی هم سرت نمی شه، پدر صلواتی؟»
دردم بیشتر شد، ابراهیم دست و پایش را گم کرده بود و از طرفی هم اشک توی چشم هایش حلقه زده بود، پرسید: «وقتشه؟» گفتم :«آره» سریع آماده شد و مرا به بیمارستان رساند و همان شب مصطفی به دنیا آمد.
مصطفی که به دنیا آمد، حالم زیاد خوب نبود. نمی خواستند اجازه بدهند که مرخص شوم، اما با رضایت خودم به خانه برگشتم.
همین که به خانه رسیدیم، حاجی رفت سراغ بچه، او را بوسید و بعد رفت جانمازش را پهن کرد و نماز شکر خواند. صدای گریه اش از داخل اتاق می آمد، می شنیدم که خدا را خطاب قرار داده و شکر می کرد.
روز بعد به منطقه نرفت و پیش ما ماند. چون کسی نبود که کمکم کند. ابراهیم به بچه ها رسیدگی می کرد و با اینکه دکتر گفته بود که تا چند ساعت به بچه چیزی ندهید، اما وقتی مصطفی گریه می کرد، طاقت نداشت و به او شیر یا آب قند می داد.
شب به یاد ماندنی بود. ابراهیم مثل پروانه دورم می چرخید. آن شب را هرگز فراموش نمی کنم. یاد حرف های شب قبلش که با بچه صحبت می کرد و از او می خواست که تشریف بیاورد که می افتادم، خنده ام می گرفت و فقط نگاهش می کردم.
راوی: ژیلا بدهیان (همسر شهید)