باید یک صندلی توی کوچه بگذارم و همسایه ها رو جمع کنم، بعد به همه شون بگم که بابا! من زن و بچم رو دوست دارم، خیلی هم دوست دارم؛ اما جبهه واجبتره.
به گزارش مرور نیوز، تا بعد از شهادتش، هیچ وقت نفهمیدم توی جبهه مسؤولیت مهمی دارد. خیلی از فامیل و در و همسایه هم نفهمیدند. گاهی که صحبت منطقه رفتن او پیش می آمد، بعضی از آشناها می گفتند: این شوهر تو از جبهه چی می خواد که این قدر میره؟!
یک بار توی همسایه ها صحبت همین حرفها بود. یکی از زنها گفت: من که میگم آقای برونسی از زن و بچه اش سیر شده که میره جبهه و پیش اونا نمی مونه.
هیچ کس تحویلش نگرفت. تا دست و پای بیشتری بزند، ادامه داد: آخه آدم اگه از زن و زندگیش محبت ببینه، بالأخره ملاحظه اونا رو هم حتماً میکنه دیگه.
حرفش به دلم سنگینی کرد. نمی دانم غرض داشت یا مرض؛ یا هر دو را با هم؟ هر چه که بود، چیزی نگفتم. سرم را انداختم پایین و با ناراحتی آمدم خانه.
همان موقع عبدالحسین هم مرخصی بود. حرف آن زن را بهش گفتم. فهیمد خیلی ناراحت شدم. شاید برای طبیعی جلوه دادن موضوع، خندید و گفت: میدونی من باید چه کار کنم؟
گفتم: نه.
گفت: باید یک صندلی توی کوچه بگذارم و همسایه ها رو جمع کنم، بعد به همشون بگم که بابا! من زن و بچم رو دوست دارم، خیلی هم دوست دارم؛ اما جبهه واجبتره.
خنده از لبش رفت. توی چشمهام نگاه کرد. پی حرفش را گرفت و گفت: اون خانمی که این حرف رو به تو زده، لابد نمیدونه زن و بچه من اینجا در امن و امان هستن، ولی توی مرزها، خیلی ها هستن که خونه و همه چیزشون از بین رفته و اصلاً امنیت ندارن.
خاطره ای از سید کاظم حسینی
برگرفته از کتاب «خاک های نرم کوشک»؛ روایت هایی از زندگانی شهید برونسی