هواپیما شروع کرد به تیراندازی، چند تیر هم به عقب وانت خورد و آن را سوراخ کرد. نگاهی به حاجی انداختم،دیدم آرام و بی خیال نشسته و هیچ استرسی در چهره اش مشاهده نمی شود.
به گزارش مرور نیوز، عملیات والفجر ۳ بود. حاجی می خواست از خط بازدید کند، میگفت: باید خودم از نزدیک در جریان عملیات قرار بگیرم تا بتونم وضعیت رو بهتر کنترل و هدایت کنم.
به طرف خط در حال حرکت بودیم. همین طور که می رفتیم، یک هواپیمای عراقی بالای سرمان ظاهر شد.مانده بودم چه کنم،دستپاچه شده بودم. هواپیما بدجوری بالای سرما ویراژ می داد. در این حین،چشمم به سنگ بزرگی که کنار جاده بود، افتاد. سریع زدم روی ترمز تا برویم و آن سنگ را پناه خود قرار دهیم. حاجی پرسید: چرا وایستادی؟
گفتم: مگه هواپیما رو نمی بینی حاجی؟! عراقیه!
گفت: خب باشه، مگه می ترسی؟
گفتم: الان که ما رو بزنه،خیلی پایین پرواز می کنه.
با همان آرامش قبلی اش گفت: لاحول و لا قوه الا بالله، به حرکتت ادامه بده. مجبور بودم که اطاعت کنم.
هواپیما شروع کرد به تیراندازی، چند تیر هم به عقب وانت خورد و آن را سوراخ کرد. نگاهی به حاجی انداختم، دیدم آرام و بی خیال نشسته و هیچ استرسی در چهره اش مشاهده نمی شود. من هم از آن اتکا به خدای بسیار زیادی که داشت، روحیه گرفتم و به راهم ادامه دادم.
خاطرهای از «ابراهیم سنجری»
برگرفته از کتاب «برای خدا مخلص بود»؛ روایت هایی از زندگانی شهید محمد ابراهیم همت