شاید کسانی که درک نمی کردند، توی دلشان می گفتند مردم چه بچه بازی هایی درمی آورند! خدا شاهد است که من از ذهنم نمی رود آن اشک ها و گریه ها و «الهی العفو» گفتن های عاشقانه ی آقا مهدی که دل آدم را می لرزاند.
به گزارش مرور نیوز، پیش از عملیات خیبر با شهید زین الدین و چند تا از دوستان دیگر رفتیم برای بازدید از منطقه ای در فکه. موقع برگشتن به اهواز، از شوش که رد می شدیم آقا مهدی گفت: خب، حالا به کدام مهمان خانه برویم؟
گفتم: مهمانخانه ای هست بغل سپاه شوش که بچه ها خیلی تعریفش را می کنند.
رفتیم وضو که گرفتیم، آقا مهدی گفت: هرکس هر غذایی دوست دارد سفارش بدهد.
بچه ها هم هر چی دوست داشتند سفارش دادند. بعد رفتیم بالا، نماز جماعتی خواندیم و آمدیم نشستیم روی میز. آقا مهدی هم همینطور روی سجاده نشسته بود، مشغول تعقیبات. بعضی از مردم و راننده ها هم در حال غذا خوردن و گپ زدن بودند. موی بدنمان سیخ شد. این مردم هم با ناباوری چشمهاشان متوجه بالکن بود که چه اتفاقی افتاده است!
شاید کسانی که درک نمی کردند، توی دلشان می گفتند مردم چه بچه بازی هایی درمی آورند! خدا شاهد است که من از ذهنم نمی رود آن اشک ها و گریه ها و «الهی العفو» گفتن های عاشقانه ی آقا مهدی که دل آدم را می لرزاند.
شهید زین الدین توی حال خودش داشت می آمد پایین. شبنم اشک ها بر نورانیت چهره اش افزوده بود که با تبسمی شیرین آمد نشست کنارمان.
در دلم گفتم: خدایا این چه ارتباطی است که وقتی برقرار شد، دیگر خانه و مسجد و مهمانخانه نمی شناسد!
غذا که رسید، منتظر بودم ببینم آقا مهدی چی سفارش داده است. خوب نگاه می کردم. یک بشقاب سوپ ساده جلویش گذاشتند. خیال کردم سوپ چاشنی پیش از غذای اصلی است! دیدم نه؛ نان ها را خرد کرد ریخت تویش شروع کرد به خوردن.
از غذا خوری که زدیم بیرون آقا مهدی گفت: بچه ها طوری رانندگی کنید که بتوانم از اینجا تا اهواز بخوابم.
بهترین فرصت استراحتش توی ماشین و در ماموریت های طولانی بود.
برگرفته از کتاب افلاکی خاکی مجموعه خاطراتی از شهید مهدی زین الدین