مشاور نماینده خوی که در لحظه بروز حادثه تروریستی در دفتر نماینده واقع در طبقه دوم مجلس بود، روایتی دیگر از مواجهه با تروریستها مطرح کرد.
به گزارش مرور نیوز، هادی کبیری که بعد از وقوع حادثه با شنیدن صدای آژیر آمبولانس، ماشین های پلیس آتش نشانی خود را به مجلس رسانده بود، روایتش را اینگونه از چگونگی مواجهه با تروریست ها در طبقات مجلس مطرح کرد:
ساعت حدود ۱۰:۴۵ دقیقه روز چهارشنبه 17 خرداد بود که برای انجام کاری در خیابان جمهوری سوار بر اتوبوس به سمت پل حافظ در حرکت بودم.... ناگهان صدای آژیر ممتد آمبولانس رشته افکارم را پاره کرد... چند ثانیه بعد آمبولانس دیگری و به دنبال آن صدای بلند اگزوز ماشین های پلیس و آتش نشانی با چراغ های روشن، ناخودآگاه من را به یاد حادثه آتش سوزی پلاسکو انداخت.... بلافاصله ذهنم مشغول این شد که چرا همه این ماشین ها به سمت میدان بهارستان در حرکت هستند؟... از اتوبوس پیاده شدم، سردرگم بودم که چه اتفاقی افتاده، به دور و برم نگاهی انداختم و خط سیر آسمان را تا حوالی میدان بهارستان دنبال کردم... آثاری از دود و یا آتش سوزی نیافتم و ذهنم بیشتر درگیر شد... یعنی خدایا چه اتفاقی ممکن است افتاده باشد؟... عابران پیاده در خیابان هم از صدای آژیرها و حرکت نیروهای پلیس هیجان زده شده بودند و با نگرانی اطراف را نگاه میکردند... تصمیم گرفتم به سمت ساختمان مجلس که محل کارم بود بازگردم... دلهره داشتم، با اضطراب دست بلند کردم و یک موتور گرفتم... گفتم: برو به سمت بهارستان، راننده موتور گفت: اونجا شلوغ شده، گفتم: مگه خبری شده گفت: به مجلس حمله کردند و تیراندازی شده... دلهره ام بیشتر شد، بی درنگ گوشی تلفنم را از جیبم درآوردم و با پسرعمویم که در مجلس بود تماس گرفتم... چندین مرتبه این کار را تکرار کردم ولی جواب نمیداد... لحظه به لحظه به اضطرابم افزوده میشد به راننده گفتم سریع برو به سمت پشت ساختمان مجلس... همزمان با یکی دیگر از همکارانم تماس گرفتم... تلفن را برداشت گفتم: آقای مطلبی چه خبر شده؟ این اخباری که میگن درسته؟ با اضطراب گفت: بله متأسفانه اوضاع خیلی خرابه... گفتم: شما الان کجا هستید؟ گفت: ما جلو ساختمان مجلس در کنار بیمارستان معیری ایستادیم ولی نیروهای امنیتی اجازه ورود به ساختمان مجلس را نمیدن... گفتم: مگه درگیری ادامه داره؟ مگه چند نفر هستن؟ گفت: خبر دقیق ندارم ولی احتمالا چهار، پنج نفری هستند... درهمین حین به میدان بهارستان و دیواره غربی مجلس رسیدیم... خیلی شلوغ بود و پلیس اجازه نزدیک شدن و حرکت به سمت شمال خیابان را به موتورسیکلت ها نمیداد... گفتم سریع برو به سمت جنوب خیابان مصطفی خمینی شاید بتونیم از قسمت جنوبی مجلس به شرق ساختمان راهی پیدا کنیم... آخر درب های ورودی به ساختمان اداری مجلس در سمت شمال شرقی ساختمان واقع شده بودند... خوشبختانه با اصرار بسیار زیاد تونستیم از سد نیروهای پلیس رد بشیم و یک مرحله به ساختمان مجلس نزدیک تر بشیم... وارد خیابان مردم شدیم، خیلی شلوغ و پرترافیک بود، ترافیک در این خیابان بی سابقه بود، معلوم نبود کی به کیه... مردم در داخل ماشین ها گیر افتاده بودند و صدای بوق و گرمای آفتاب اذیت میکرد... تصمیم گرفتم در انتهای خیابان مردم، از موتور پیاده بشم و الباقی مسیر را پیاده برم... هر از چند گاهی با دیواره ای از نیروهای پلیس مواجه میشدم و با خواهش و تمنا و گاهی هم با عتاب سعی میکردم متقاعدشان کنم که باید به من اجازه ورود بدهند... بالاخره به مقابل ساختمان مجلس در ضلع شمال شرقی رسیدم... در این فاصله مرتب با سید حسین تماس میگرفتم... یک مرتبه دیدم که جواب داد... با صدای خیلی آهسته گفت: "نمیتونم صحبت کنم، تو اتاق گیر افتادیم، درها را قفل کردیم، تیراندازی میکنن نامردا، پیامک میدم" و ناگهان تماس قطع شد. این جوابش به جای اینکه آرومم کنه بیش از پیش نگرانم کرد... پیامک اومد "حالم خوبه" "فعلا شهید نشدم نگران نباش" بعدش چند تا استیکر خنده برام فرستاد... نشون میداد روحیشون را نباختن... این خیلی خوب بود ولی تمام وجودم درگیر این بود که چکار میتونم انجام بدم؟ اصلا چرا من تو این شرایط باید بیرون باشم؟ از نگرانی و به خاطر اینکه مجبور نشم به دکتر کبیری (عمویم و نماینده مردم خوی و چایپاره) خبرهای بدی بدم، هیچ تماسی با ایشون نگرفتم. در همین گیر و دار تعدادی از همکارانم را دیدم که در مقابل ساختمان مجلس و جلو مغازه گل فروشی ایستادند و با نگرانی و استرس دارن به ساختمان نگاه میکنن... تا حدودی کم و کیف حادثه را برام توضیح دادند، متوجه شدم که داعشی های ملعون از اول کار، نه به صورت یواشکی و مخفیانه بلکه با ضرب گلوله و کاملا در هیبت حیوانات درنده و خونآشام به سمت مردم و بچه های سپاه حمله کردند و با کشتن و زخمی نمودن نگهبانان درب ورودی شماره ۲، تونستن به داخل ساختمان اداری و یا همان دفاتر نمایندگان راه پیدا کنند... هر از چند ثانیه هم صدای رگبار اسلحه به گوش میرسید ولی معلوم نبود که آیا نیروهای خودی هستند و یا داعشی ها... با خودم داشتم فکر میکردم که چطور میتونم به بچه های داخل ساختمان خصوصا پسرعمویم (سیدحسین) و دیگران کمک کنم؟ لحظات دلهره آوری بود باید، سریع کاری میکردم، حس میکردم با توجه به اینکه مدت ها در این ساختمان کار کردم و به نقشه راه های ورودی و نحوه قرار گرفتن اتاق ها و راهروها آشنا هستم میتونم به نیرو های امنیتی در این زمینه کمک کنم... از طرفی با سیدحسین در ارتباط بودم و لحظه به لحظه از تحرکات نیروهای داعشی در طبقه دوم خبر میگرفتم که این اطلاعات هم میتونست در آن لحظات مفید باشه... با هدف استفاده از همین ترفند خودم را به فرمانده نیروهای پلیس در محوطه رسوندم و موضوع را مطرح کردم... ایشون در اول کار خیلی علاقه ای نشون نداد ولی وقتی اصرار من را دید، احساس کرد که باید موضوع را با مسئولان و فرماندهان نیروهای سپاهی که در داخل ساختمان بودند، در میان بگذاره... به خاطر اینکه تأمین امنیت فضای داخل مجلس در حوزه مسئولیت سپاه قرار داشت، به من گفت دنبالم بیا و من هم بی درنگ راه افتادم... از درب شماره 2 مجلس به داخل ساختمان انتظار مراجعین رفتیم، در محوطه و ورودی ساختمان خون های زیادی ریخته شده بود... مشخص بود که تعداد کشته و زخمی ها بیش از 6 الی 7 نفر بوده که قبل از رسیدن من پیکرشان را به مراکز درمانی انتقال داده بودند... به یکی از مسئولین سپاه رسیدیم، توضیحات را شروع کردم، هنوز حرفم تمام نشده بود که صحبتم را قطع کرد و بیسیم را برداشت و سعی کرد تا با مسئولین عملیات ارتباط برقرار کند... بعد از چند لحظه جوابی نیامد... تعدادی از نیروهای سپاه خودشان را داشتند آماده میکردند که به داخل ساختمان اداری بروند... گفتم برادر راه ورودی را میشناسید؟ از کدام درب میخواهید به داخل برید؟ هاج و واج به من نگاهی کردند و گفتند دنبال بقیه نیروها خواهیم رفت... رو به فرمانده کردم و گفتم آخر اینها که جایی را نمیشناسن کجا دارید میفرستینشان؟ بگذارید من همراهشون باشم قطعا با یک راه بلد بروند بهتر نتیجه میگیرید... کمی تو فکر رفت و گفت مطمئنی که میخوای بری داخل؟ گفتم آره شک ندارم... گفت نمیترسی؟ گفتم من بچه جنگ و روزهای سخت بودم... کودکی ام را در موشک باران اهواز و دزفول و اندیمشک گذراندم و نوجوانی ام را در حمله اسرائیل به لبنان بودم... به من اعتماد کنید، ضرر نخواهید کرد... به هر طریقی که بلد بودم متقاعدشان کردم... فرمانده به نیروی کنار دستش گفت: یک جلیقه ضد گلوله براش بیارید... راضی نشدم و با پررویی گفتم جلیقه خالی به دردم نمیخوره سلاح هم میخوام... گفت نیازی نیست، همراهت یک نفر میفرستم که از شما محافظت کنه... آقای میان سالی را صدا زد گفت مراقبش باش و ببرش داخل... مرتب صدای تیراندازی میامد ولی خوشبختانه ذره ای تردید در وجودم احساس نمیکردم... با روش نظامی و در چند مرحله، فاصله مابین دو ساختمان را که حدود 250 متر میشد پیمودیم، خوشبختانه در آن لحظه نیروهای داعش در مقابل پنجره ها نبودند که متوجه ورود ما به داخل ساختمان بشوند... وارد ساختمان اداری شدیم... حدود 30 الی 40 نفر در لابی ساختمان حضور داشتند که تعدادی مسلح و تعدادی هم با سر وضع کارمندی بودند... اضطراب و نگرانی را در صورت همه میتوانستم ببینم... بچه های سپاه در حال هماهنگی و تشکیل گروه برای ورود به طبقات بودند... اکثرشان را نمیشناختم، مشخص بود که نیروهای حفاظت مجلس نیستند و از سایر مراکز برای ماموریت آمدند در نتیجه به راه های ساختمان نیز اشراف نداشتند... میخواستم در گروه بندی شان نقشی داشته باشم ولی نمیدانستم با دست خالی چکار میتوانم انجام دهم... در همین حین سردار عزیز جعفری (فرمانده سپاه) را دیدم که به همراه چند نفر دیگر از راه رسیدند... گویا همه با دیدن ایشان روحیه گرفتند... بلافاصله گزارش اقدامات و آخرین وضعیت را خواستند... چند نفر شروع به گزارش کردند و من هم بیکار نبودم و در میان صحبت های ایشان سعی میکردم نکاتی را که احتمال داشت از قلم بیوفتد، یادآوری میکردم، سردار کنجکاو شد و از من پرسید شما ساختمان را میشناسید؟ عرض کردم بله و خودم را معرفی کردم... ایشان در زمانی کودکی ام در اهواز و دزفول مرا دیده بود و با پدرم همرزم و دوست بود... صورتم را بوسید و گفت اینجا چکار میکنی؟... گفتم محل کارم است و احساس کردم که بودنم در این شرایط میتواند کمکی باشد... چند نفر از مسئولین عملیات و بنده را با خودش به داخل اتاقی برد و در مورد مسائل مختلف جهت، مقابله با مهاجمان جلسه توجیهی کوتاهی برایمان گذاشت... آمدیم بیرون اتاق، به دنبال همان برادری بودم که قرار بود در کنار من باشد و همراهیم کند. پیداش نکردم، با توکل به خدا و خواندن شهادتین به سمت راه پله به راه افتادم... هرچه قدر جلوتر میرفتم صدای تیراندازی شدیدتر میشد. دود همه جا را گرفته بود و برق ساختمان را قطع کرده بودند... دید مناسبی نداشتم و سعی میکردم با احتیاط حرکت کنم... وارد راه پله که شدم احساس کردم بیش از 10 الی 15 متر با محل درگیری فاصله ندارم... در ذهن خودم برنامه ریزی کرده بودم که از پشت اتاقمان در راهرو طبقه دوم نفوذ کنم و با وارد شدن به نمازخانه کوچکی که در جنب اتاقمان قرار داشت، به داخل اتاق بروم... گوشی موبایلم بی امان زنگ میخورد... اقوام و دوستان و افرادی که با ایشان ارتباط داشتم نگران بودند و مدام زنگ میزدند تا خبر بگیرند ولی الان وقت مناسبی برای جواب دادن نبود... تمرکز کرده بودم که ناخودآگاه غافلگیر نشوم... آهسته آهسته حرکت میکردم و صدای 3 نفر از بچه های سپاه را هم میشنیدم که ناگهان تیراندازی خیلی شدید شد و صدای الله اکبر و ناله یکی از بچه ها بلند شد...فهمیدم تیر خورده... بعد از چند ثانیه دیدم با صدای ناله و دست خون آلود، کشان کشان به سمت من می آید... نزدیک که شد دیدم همان برادر سپاهی است که قرار بود از من محافظت کند... تا مرا دید گفت سلاحم از دستم افتاد نتوانستم همراهت باشم بردار و ادامه بده دارند میان جلو... سریع خیز زدم و برداشتم... خیلی وقت بود که با اسلحه فاصله گرفته بودم... میدانستم که مسلح است چون تا آخرین لحظه داشت تیراندازی میکرد ولی نمیدانستم که چه تعداد تیر در خشابش دارد... از طرفی بقیه نیروهای سپاه را هم نمیشناختم و بیسیم هم در دسترس نبود که بتوانیم برای هماهنگی بیشتر با نیرو های آن طرف دیگر راهرو هماهنگی داشته باشیم... نگران بودم که نکند دچار اشتباه شوم و به نیروهای خودی و یا مردم عادی که در داخل اتاق ها هستند تیراندازی کنم... حتی رنگ لباس داعشی های ملعون را هم نمیدانستم... بنابراین تصمیم گرفتم تا لحظه ای که مطمئن نشدم اکیداً تیراندازی بی هدف نداشته باشم... همزمان متوجه شدم که چندین پیامک برایم رسید... احساس کردم سید حسین است... فوری پیامک ها را باز کردم و دیدم سیدحسین نوشته که "تو نماز خونه هستند و دوباره تاکید کرده تو نماز خونه، طبقه دوم"... فوری برایش نوشتم "نگران نباش اونها خودی هستند من دارم به شما میرسم"... بالاتر رفتم دیدم 2 نفر از بچه های سپاه در یک طرف راهرو و چسبیده به نمازخانه به حالت ایستاده موضع گرفتند و با تخریب دیوار نمازخانه، نوبتی به طرف طول راهرو تیراندازی میکنند... با صدای آهسته پرسیدم نزدیک هستند؟ اشاره کرد در طرفین راهرو تردد میکنند و گفت دائم دارند جا عوض میکنند. با توجه به رنگ جلیقه ضد گلوله ام پرسید امدادگری؟ گفتم نه... اشاره کرد در اول راهرو یکی از بچه ها افتاده ببین میتونی کمکش کنی؟ هنوز زنده است... داره نفس میکشه... تازه تیر خورده... به سمتش رفتم ولی داعشی نامرد از روبه رو رگبار میزد و نزدیک میشد، مجبور شدم عقب تر بنشنم و در تیر رسش نباشم... گلوله ها به ستون های سنگی و کف راهرو میخورد و کمانه میکرد و با صدای سوت ریزی همراه میشد... یکی از دوستان سپاهی گفت بچه ها مراقب نارنجک باشید... میدانند که در یک نقطه جمع شدیم... تعدادمان 3 نفر بود، گفتم شما پوشش بدهید تا دشمن عقب تر برود و من بتوانم زخمی را به سمت فرورفتگی راهرو بکشم... قبول کردند و تیراندازی مجددا شروع شد... خودم را بالای سر زخمی رساندم به صورت روی زمین افتاده بود و هیچ صدایی نمیامد... تعجب کردم که چرا ناله نمیکند؟ و صدایی از او برنمیخیزد... ولی متوجه شدم بدنش به کندی با دم و بازدمش تکان میخورد... میخواستم روی دوش بکشم... اول مجبور بودم به پشت برگردانمش و بعد با استفاده از دستهایش از زمین بلندش کنم... او را به پشت خواباندم، ولی ناگهان صورتش را که دیدم، شوکه شدم، از ناحیه دهان و بینی مورد اصابت گلوله قرار گرفته بود، به نظرم آشنا میامد... تا حدودی توانستم با دستم خون ها را از روی صورتش کنار بزنم... سعی کردم بیشتر دقت کنم... تپش قلبم لحظه به لحظه بیشتر میشد ... ناگاه شناختمش... رفیق صمیمی و هم اتاقی ام بود "# حمید _ امدادی " صدای ناله ام بلند شد که یا زهرا یا زهرا ... این رفیقم حمید است... حمید تو اینجا چکار میکنی؟ حمید صدام را میشنوی؟ حمید جان! حمید جان! منم هادی اومدم با خودم ببرمت... توروخدا جوابم را بده... گاهی چشمهایش را نیمه باز میکرد ولی انگار که دیگر توانی در بدنش نمانده بود... در همین مدت کوتاه خون زیادی از دست داده بود... با حمید از خرداد سال گذشته آشنا شده بودم، او رئیس دفتر آقای دکتر بهادری- نماینده ارومیه بود، خیلی وقت ها باهم ناهار میخوردیم و درد ودل میکردیم... ویژگی های اخلاقی فوق العاده ای داشت... فوق لیسانس مهندسی عمران داشت و علاقه مند به کوهنوردی بود... در کارش خیلی صبور و دلسوز بود... اکثر همکاران او را با نجابت و صورت مظلومی که داشت میشناختند... این مسایل به مثل یک فیلم با سرعت بالا در ذهنم مرور میشد... در افکارم غرق شده بودم که ناگهان یکی از بچه ها داد زد چکار میکنی برادر؟ الان میزنتت... بیارش زودتر، دست به کار شدم با وجود اسلحه سنگینی که به دوشم بود و شوک روانی که به من وارد شده بود احساس کردم هیچ نیرویی در بدن ندارم... سر و سینه اش را به آغوش کشیدم ولی نتوانستم بلندش کنم یکی از برادرها به کمک آمد و با گرفتن پاهایش توانستیم بلندش کنیم و از تیررس خارجش کردیم... تصمیم گرفتم به جای ادامه دادن به درگیری به طبقه همکف انتقالش بدهم، شاید بشود برایش کاری کرد... بدنش گرم بود و صورتش میدرخشید... با انتقالش به طبقات پایین تر بلافاصله سایر برادران، پیکر را از ما تحویل گرفتند و به داخل محوطه اطراف صحن علنی انتقالش دادند... با نگاهم دنبالش کردم ولی خیلی زود از دیدم پنهان شد... دیدن این صحنه رویم اثر بدی گذاشته بود... هنوز از حالت شوک خارج نشده بودم... امیدوار بودم که خواب باشد ولی با گذشت چند دقیقه فهمیدم که خوابی در کار نیست... به سرعت خودم را به بالا رساندم حالا دغدغه ام دو چندان شده بود... احتمال میدادم برای سیدحسین هم که در اتاق با حمید بودند، اتفاق بدی افتاده باشد... در همین حین دیدم نام دکتر کبیری بر روی گوشی افتاد... بلافاصله جواب دادم دکتر پرسید کجایی؟ گفتم: داخل ساختمان، گفت: کدام ساختمان؟ گفتم: اداری مجلس طبقه 2 ، گفت: آنجا چکار میکنی؟ مگر بیرون نبودی؟ برایش توضیح دادم که میروم دنبال سیدحسین... گفت نیازی نیست همین الان خبر دادند که از طبقه خارجشان کردند و به سمت منطقه امن در داخل محوطه اطرف صحن میارندشان... خیالم آسوده شد و نفس راحتی کشیدم... برای اینکه مطمئن شوم به سمت محوطه صحن علنی راهی شدم و از دور دیدم که دکتر هم به سمت جایی که ما مستقر بودیم در حرکت است. خدا را شکر کردم و با دیدن سیدحسین و دکتر بغضم ترکید و توضیح دادم که حمید امدادی مجروح شده و حالش وخیم است... سیدحسین گفت ما باهم از اتاق خارج شدیم قرار بود، من 2 نفر از همکاران خانومی که با ما در دفتر محبوس شده بودند را از اتاق خارج کنم و حمید هم یک نفر، ارباب رجوع مرد را که به اتاق ما پناهنده شده بود نجات دهد ولی ظاهرا فرد مربوطه دچار حمله عصبی شده بود و در زیر میز پنهان شده بود و هرچه حمید تلاش میکند موفق به خارج کردنش نمیشود لذا خودش را از معرکه خارج میکند ولی دلش تاب نمیاورد و مجددا تصمیم میگیرد برگردد و شانسش را برای خارج کردن آن مرد امتحان کند که متأسفانه در همین حین مورد ضربت گلوله داعشی ملعون قرار میگیرد... یعنی در واقع حمید نه برای نجات جان خود بلکه برای نجات آن مرد ریسک میکند و جان خودش را برای رهایی او به خطر میاندازد که همین کارش نشان از روحیه فوق العاده و ایثار کم نظیر او داشت و در نهایت در مسیر همین ارزش های والای انسانی خونش را هدیه کرد و جاودانه شد. امیدوارم راهش پاینده باشد و نامش جاویدان.